بر سنگ فرش یاران ناشناخته ام چون اختران سوخته چندان به خاک تیره فرو ریختند سرد که گفتی دیگر زمین همیشه بی ستاره ماند آن گاه من که بودم جغد سکوت لانه ی تاریک درد خویش چنگ زهم گسیخته زه را یک سو نهادم فانوس برگرفته به معبر در آمدم گشتم میان کوچه ی مردم این بانگ با لب ام شرر افشان آهای از پشت شیشه ها به خیابان نظر کنید خون را به سنگ فرش ببینید این خون صبح گاه است گویی به سنگ فرش کاین گونه می تبد دل خورشید در قطره های آن بادی شتابناک گذر کرد بر خفته گان خاک افکند آشیانه متروک زاغ را از شاخه ی برهنه ی انجیر پیر باغ... خورشید زنده است در این شب سیا آهنگ پر صلابت تپش قلب خورشید را من روشن تر پر خشم تر پر ضربه تر شنیدم از پیش.... از پشت شیشه ها به خیابان نظر کنید از پشت شیشه ها به خیابان نظر کنید ........ بر پیچک کنار در باغ کهنه رست فانوس های شوخ ستاره آویخت بر رواق گذر گاه آفتاب... من باز گشتم از راه جان ام همه امید قلب ام همه تپش چنگ زهم گسیخته زه را زه بستم پای دریچه بنشستم وز نغمه ای که خواندم پر شور جان لبان سرد شهیدان کوچه را با نوشخند فتح شکستم آهای این خون صبح گاه است گویی به سنگ فرش کاین گونه می تبد دل خورشید در قطره های آن ...از پشت شیشه ها به خیابان نظر کنید خون را به سنگفرش ببینید خون را به سنگ فرش ببینید خون را به سنگ فرش..... شاملو |
آشیانه سارنگ مامن توست لختی بمان استراحت کن
۱۳۸۸ دی ۱۴, دوشنبه
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر