جواز عبور می خواهم
بی مدد تمدید
بی نشان باطل شدنی مهر
بی نشان
بی عکس.بی شماره.ورنگ ونزادوجنس
جواز عبور می خواهم
برای قدم نهادن بر زمین
برای چشم گشودن بر آسمان
برای شمارش برگ وپروانه وگل
برای دست کشیدن بر پوست شب وشمردن بی حصار ستاره
جواز عبور می خواهم برای بر باد دادن گیسوان زنگ زده
برای تن زدن عطش آلودتن ام به حجله بی قرار رود
برای بوسه های نابگاه نسیم بر ساق های ناب
جواز عبور می خواهم
برای خواندن نت نگاشته بر تن باد که صدایم را به جاودانه مهمان کند
برای لرزانیدن تن های
فسیل شده عرش
که می حراسانیم از آن
جواز عبور می خواهم
از تابلو عبور ممنوع آویخته در مغز هایتان
که چنین دست وپا بسته می می خواهیم
که چشم به هر راه که می دوزم
نشان از عبوری ممنوع دارد
که اگر بی جواز عبور کنم از حصار باورهاتان
لایق ام به اولین سنگ
به اولین تازیانه ودارو ینگ
منی که از آغاز گناه بوده ام ونمی دانستم
وخوردن سیب را به یاد نمی آورم
که شاید خود سیب ام ونمی دانم
وچشم بر شما گشودم
چشم بر بندید که بی جواز عبور هم
لقمه ای نیستم در خور مزاق حریصتان
که خواستنیم به نهان و
ممنوعتانم به بودن عیانتان
لب هامان اگر گشوده شود بازوانم که بر افراشته شود
زمزمه هامان که فریاد شود
جامه های سیاهمان که سفید شود
چه می توانید کرد با آن همه جواز های سیاه
معطل بی مصرف
نه نه نه
حال دیگر جواز عبور نمی خواهم
که تن ام در شکفتن است که حراستان
مایه ی کام بخشی مان است
وتنمان وتوانمان کابوس شب های دوزخی تان است
کابوس هاتان جاودانه باد
بی مدد تمدید
بی نشان باطل شدنی مهر
بی نشان
بی عکس.بی شماره.ورنگ ونزادوجنس
جواز عبور می خواهم
برای قدم نهادن بر زمین
برای چشم گشودن بر آسمان
برای شمارش برگ وپروانه وگل
برای دست کشیدن بر پوست شب وشمردن بی حصار ستاره
جواز عبور می خواهم برای بر باد دادن گیسوان زنگ زده
برای تن زدن عطش آلودتن ام به حجله بی قرار رود
برای بوسه های نابگاه نسیم بر ساق های ناب
جواز عبور می خواهم
برای خواندن نت نگاشته بر تن باد که صدایم را به جاودانه مهمان کند
برای لرزانیدن تن های
فسیل شده عرش
که می حراسانیم از آن
جواز عبور می خواهم
از تابلو عبور ممنوع آویخته در مغز هایتان
که چنین دست وپا بسته می می خواهیم
که چشم به هر راه که می دوزم
نشان از عبوری ممنوع دارد
که اگر بی جواز عبور کنم از حصار باورهاتان
لایق ام به اولین سنگ
به اولین تازیانه ودارو ینگ
منی که از آغاز گناه بوده ام ونمی دانستم
وخوردن سیب را به یاد نمی آورم
که شاید خود سیب ام ونمی دانم
وچشم بر شما گشودم
چشم بر بندید که بی جواز عبور هم
لقمه ای نیستم در خور مزاق حریصتان
که خواستنیم به نهان و
ممنوعتانم به بودن عیانتان
لب هامان اگر گشوده شود بازوانم که بر افراشته شود
زمزمه هامان که فریاد شود
جامه های سیاهمان که سفید شود
چه می توانید کرد با آن همه جواز های سیاه
معطل بی مصرف
نه نه نه
حال دیگر جواز عبور نمی خواهم
که تن ام در شکفتن است که حراستان
مایه ی کام بخشی مان است
وتنمان وتوانمان کابوس شب های دوزخی تان است
کابوس هاتان جاودانه باد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر