یادت هست کودکی هامان؟
هنگامی که دیو سرما پنجه به شیشه ها می سایید
باانگشت های کوچکمان نخست آموخته ها ونقش ها را
روی شیشه ها نقش می کردیم
بابا نان داد باباآب داد
کلبه ای با پنجره روشن ودودکش و
چهره ای با خنده
آرزوهای کودکانه مان میان خنده وگریه ها
آمال سوخته ی کنونیمان شد
وکنون
با انگشت های جوهری توبه
همچنان نقش می کنیم
بابا دست خالی رفت
کلبه ها ویران شد و
چهره ها را دیگر نمی کشیم
نقاب کشیدنی نیست
انگشتان جوهریمان جریمه می شوند به نبودن
رویای کودکان امروزمان
چیست؟آمال فردایشان چه می شود؟
هنگامی که دیو سرما پنجه به شیشه ها می سایید
باانگشت های کوچکمان نخست آموخته ها ونقش ها را
روی شیشه ها نقش می کردیم
بابا نان داد باباآب داد
کلبه ای با پنجره روشن ودودکش و
چهره ای با خنده
آرزوهای کودکانه مان میان خنده وگریه ها
آمال سوخته ی کنونیمان شد
وکنون
با انگشت های جوهری توبه
همچنان نقش می کنیم
بابا دست خالی رفت
کلبه ها ویران شد و
چهره ها را دیگر نمی کشیم
نقاب کشیدنی نیست
انگشتان جوهریمان جریمه می شوند به نبودن
رویای کودکان امروزمان
چیست؟آمال فردایشان چه می شود؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر