وطن کجاست که آواز تو چنین دور می نماید؟
امید کجاست
تاخود
جهان
به کار آید
هان سنجیده باش
که نومیدان را معادی مقدر نیست
معشوق در ذره ذره جان توست
که باور داشته ای
و رستاخیز
در چشم انداز همیشه تو به کار است
در زیج جستجو
ایستاده ی ابدی باش
تا سفر بی انجام بر تو گذر کند
که زمین
از این گونه حقارت بار نمی ماند
اگر
آدمی دیده ی حیرت می گشود
زیستن و
ولایت والای انسان بر خاک را
نماز بردن
زیستن ومعجزه کردن
ورنه
میلاد تو جز خاطره ی دردی بیهوده چیست
هم از آن دست که مرگ ات
هم از آن دست که عبور قطار عقیم استران تو
از فاصله ی کویری مرگ ومیلادت؟
معجزه کن معجزه کن
که معجزه تنها دست کار توست
اگر دادگر باشی
که در این گسترده گرگانند
مشتاق بر دریدن بی دادگرانه ی آن
که دریدن نمی تواند
ودادگری معجزه ی نهایی است
وکاش در این جهان
مردگان را روزی ویژه بود
تا چون از برابر این همه اجساد گذر می کنیم
تنها دستمالی برابر بینی نگیریم
این پر آزار گند جهان نیست
تعفن بیداد است
وحضور گرانبهای ما
هر یک چهره در چهره ی جهان
تو یا من
آدمیی انسانی هر که خواهد گو باش
تنها آگاه از دست کار عظیم نگاه خویش
تا جهان از این دست کار عظیم نگاه خویش
بی رنگ وغم انگیز نماند
تا جهان از این دست
پلشت ونفرت خیز نماند
یکی از دریچه ی ممنوع خانه
بر آن تل خشک خاک نظر کن
آه اگر امید می داشتی
آن خشک سار
کنون این گونه از باغو بهار بی برگ نبود
وآنجا که سکوت به ماتم نشسته مرغی می خواند
نه
نومید مردم را
معادی مقدر نیست
بی گمان
که این قافله را به وطن می رساند
که این قافله را به مقصد می رساند...
شاملو
امید کجاست
تاخود
جهان
به کار آید
هان سنجیده باش
که نومیدان را معادی مقدر نیست
معشوق در ذره ذره جان توست
که باور داشته ای
و رستاخیز
در چشم انداز همیشه تو به کار است
در زیج جستجو
ایستاده ی ابدی باش
تا سفر بی انجام بر تو گذر کند
که زمین
از این گونه حقارت بار نمی ماند
اگر
آدمی دیده ی حیرت می گشود
زیستن و
ولایت والای انسان بر خاک را
نماز بردن
زیستن ومعجزه کردن
ورنه
میلاد تو جز خاطره ی دردی بیهوده چیست
هم از آن دست که مرگ ات
هم از آن دست که عبور قطار عقیم استران تو
از فاصله ی کویری مرگ ومیلادت؟
معجزه کن معجزه کن
که معجزه تنها دست کار توست
اگر دادگر باشی
که در این گسترده گرگانند
مشتاق بر دریدن بی دادگرانه ی آن
که دریدن نمی تواند
ودادگری معجزه ی نهایی است
وکاش در این جهان
مردگان را روزی ویژه بود
تا چون از برابر این همه اجساد گذر می کنیم
تنها دستمالی برابر بینی نگیریم
این پر آزار گند جهان نیست
تعفن بیداد است
وحضور گرانبهای ما
هر یک چهره در چهره ی جهان
تو یا من
آدمیی انسانی هر که خواهد گو باش
تنها آگاه از دست کار عظیم نگاه خویش
تا جهان از این دست کار عظیم نگاه خویش
بی رنگ وغم انگیز نماند
تا جهان از این دست
پلشت ونفرت خیز نماند
یکی از دریچه ی ممنوع خانه
بر آن تل خشک خاک نظر کن
آه اگر امید می داشتی
آن خشک سار
کنون این گونه از باغو بهار بی برگ نبود
وآنجا که سکوت به ماتم نشسته مرغی می خواند
نه
نومید مردم را
معادی مقدر نیست
بی گمان
که این قافله را به وطن می رساند
که این قافله را به مقصد می رساند...
شاملو
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر