بندم خود اگر چه بر پای من نیست
سوز سرود اسیران با من است
وامیدی خود به رهایی ام اگر نیست
دستی هست که اشک از چشمانم می سترد
ونویدی خود اگر نیست
تسلایی هست
چرا که کم من
میراث محنت روزگاران
تنها
تسلای عشقی ست
که شاهین ترازو را
به جانب کفه ی فردا
خم می کند
شاملو
سوز سرود اسیران با من است
وامیدی خود به رهایی ام اگر نیست
دستی هست که اشک از چشمانم می سترد
ونویدی خود اگر نیست
تسلایی هست
چرا که کم من
میراث محنت روزگاران
تنها
تسلای عشقی ست
که شاهین ترازو را
به جانب کفه ی فردا
خم می کند
شاملو
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر