آشیانه سارنگ مامن توست لختی بمان استراحت کن




۱۳۸۹ فروردین ۱۱, چهارشنبه

واپسین قصه

صدایش چون زورق شکسته ای بر کرانه حسرت نشست
مرا توان همراهی نیست
بر گام های شتابزده رهگذران می نگریست
واز دویدن ها وگذر گاه خاطره ها سخن می گفت
زلال آب
آیینه سیمای من بود
وسبزه زاران چشمانم
اینک اما
بنگر بر این کویر تشنه
بنگر بر این دشتبی رنگ وخرمن های سوخته عمر
آه ای آیینه هستی
کیستم من ؟
چیستم من؟
ای هیمه های سوخته ی ایام جوانیم
یاوه باور هایم را
به جاودانگیتان ببخشایید
مهتاب روشنی جوانی من بود
در شبان خاموش راز هایم
در پس دیوار حاشا
آفتاب بی رمق پاییز را
در تشت خسته وتشنه
از گناه می پالودم
تا کودکانم در حسرت ابرهای خیال
گرسنه سر بر بالشت نگذارند
دریغا دیری است که کودکانم
در سفر های بی نیازیشان
از آغوش مهر من نمی گذرند
نه تلنگری بردر انتظارم
ونه عبور توپ کودکانه ای
از دریچه خیالم
انگار پنجرهغبار اندوه روز هایم

تنها به روی مرگ گشوده می شود
در هنگامه خواب
صورتم را در زلالی آب شستم
ونگاه
بر دشت های سبز خاطره ها بر بستم

وهنگامی که چشم را بر کرانه بیداری گشودم
جهان به یکباره به رنگ خاکستر آلوده گشت
وماهی هستی ام
هوا را به جای آب می بلعید
و هر دم وباز دم زندگی ام
از دهلیز دلهره وکابوس می گذشت
از یاد مبر
آیین پرستش گل ها را
از یاد مبر میرایی لحظه ها را
وواپسین قصه
قصه بودن را
وآنگاه دیگر نگفت
خاموش وسرد
بر کران هیچ خفت

سیروس ملکوتی




هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر