خیلی وقت بود که دوست داشتم با پوران فرخزاد بنشینم و او از فریدون برایم بگوید. دوست داشتم اما نمیدانستم چگونه از او بخواهم، میترسیدم! میترسیدم تا مبادا حرفی بزنم یا سوالی بپرسم که تناش را بلرزانم نگران بودم که نکند در نهایت صحبتها کشیده شود به آن مرگ دلخراشی که بهیاد آوردنش هر انسانی را منقلب میکند.
روزی که روبروی پوران فرخزاد نشستم تا برایم از فریدون بگوید با اینکه یک دنیا سوال داشتم گفتم خانم فرخزاد من نه سوالی طرح کردهام و نه به شما میگویم از چه بگویید فقط دوست دارم از فریدون بگویید، فریدونی که از بچگی دوستش داشتم، اما آنزمان نمیدانستم چرا دوستش دارم، کمی که بزرگتر شدم احساس کردم او یک شخصیت خاصی دارد که از جنس هیچکس نیست، به نظرم شخصیتاش پیچیده میآمد و در عین حال شفاف.
آن روزها، آن شبها که فریدون فرخزاد شادی به خانههامان میآورد از نگاهش، لبخندش حتی قهقهههاش میشد فهمید از درون رنج میبرد، میخواستم بدانم دردهاش از چه جنس بود...
گاه فکر میکنم فریدون فرخزاد متعلق به این عصر نبود، انگار خیلی زود بهدنیا آمده بود. خیلی زود! و پوران چه مهربانانه منرا پذیرفت و صمیمانه برایم از فریدون گفت. گفت و لبخند تلخ روی لبانش نشست، گفت و بغضهاش را در گلو خفه کرد، گفت و گریست:
فریدون عُقدهی مادری داشت، دنبال یک زنی میگشت که آن «مادر» را برایش تداعی کند. ببینید مامان ِما خیلی مامان بود ولی مامان نبود، چون عمق را درک نمیکرد. گاهی فریدون میآمد سرش را روی زانوی من میگذاشت و میگفت: «تو بیشتر حسّ مادری را به من میفهمانی تا مامان» مامان یک حالت بچهگانه داشت بنابراین فریدون برای زن ایده آلش دنبال یک زن دیگری می گشت.
همینجا من هم به صحبتهای شما نکتهای اضافه کنم، اتفاقآ زمانی، یک سوالی از هنرمندان (مرد) پرسیده بودند که یکیشان هم زنده یاد فرخزاد بود، از هر کدام پرسیده بودند، که در چه لحظهای فکر می کنید زنتان را بیشتر از همیشه دوست دارید؟ و فرخزاد گفته بود: «وقتی که وارد خانه شوم و ببینم نشسته و دارد دکمههای لباسم را میدوزد».
همان مادر!
نکته همینجا است! برای من سوال بود که فریدون فرخزادی که برای زن ارزش زیادی قائل بود چرا این پاسخ را داد؟ و حالا پاسخام را گرفتم.
ارزش قائل بود ولی از زنهای ماتیک مالیدهای که صورتشان را هفت رنگ میکردند متنفر بود. آن زن رویایی درون را دوست داشت که پیدا نمیشد. موقعی که فریدون اینجا به اوج رسید شما نمیدانید چه خبر بود، باور کن شبها که بعد از اجرای برنامه در کابارهها به خانه برمیگشت، خانهاش آپارتمانی در یک مجتمع واقع در امیرآباد بود که حدود شانزده پله داشت، دخترها میآمدند و روی پلهها مینشستند و وقتی فریدون آن صحنهرا میدید با همهشان دعوا میکرد که خجالت بکشید بروید خانههاتان، شرم کنید.
فریدون فرخزاد
این تیپی بود، اصلآ تیپ آنکه دنبال زنها بدود و قربان صدقهشان برود نبود. به زن احترام میگذاشت بهخاطر آن زن درونش، آن عنصر مادینهی درونش را دوست داشت، مقدس دوست داشت، تمیز، پاک، نجیب. خودش به من میگفت که وقتی رفت آلمان به این دلیل با «آنیا» آشنا شد که حداقل پانزده سال از خودش بزرگتر بود.
«آنیا» هم زشت بود و هم ساده بود، یعنی زنی نبود که به صورتش رنگ بزند یا لباسهای عجیب غریب بپوشد. این دو با هم در یک ماجراهایی عاشق و معشوق شدند و روزی خبر داد به مادرم که من زن گرفتهام. گوینده رادیو اتریش بود، زن با فرهنگی بود کتابخوان بود، میتوانست باهاش حرف بزند و وقتی آنیا نتوانست محیط ایران را تحمل کند، فریدون خیلی معاشرتی بود، همیشه شبها بیست، بیست و پنج نفر آوازه خوان و نوازنده و شاعر و... در خانهی فریدون جمع میشدند و این زن نتوانست طاقت بیاورد و برگشت آلمان.
فریدون خیلی مریض شد، افسردگی گرفت، بارها به آلمان رفت تا با آنیا آشتی کند و برگردد اما نمیشد. اگر رفت با «ترانه» ازدواج کرد شاید انعکاس آن بغض درونیاش بود.
دلیل ازدواج فریدون با این دختر در واقع مادر این دختر بود که به شدت عاشق فریدون شده بود و هیچکس حتی خود فریدون هم نمیدانست و بعد از این ازدواج موضوع آشکار شد و فریدون اصلآ تحمل نداشت، تحمل آن زن را نداشت و خیلی زود ماجرا سر همین موضوع بههم خورد وگرنه دختر، بسیار دختر خوبی بود، دختر پاک ِزیبای نجیب خانمی که خیلی دوست داشتنی بود.
به هرحال اینهم به ناکامی گرائید و فریدون دو مرتبه لطمه روحی خورد. فریدون زمانی که به ایران آمد شاید من مسبب رفتن او به این شیوه شدم. چون من در رادیو کار میکردم و میدانید که رادیو مرکز رفت و آمد همهی بزرگان ادب و هنر و... بود و وقتی او دو، سه بار به رادیو آمد جذب شد.
پیش از اینکه به ایران بیاید در وزارت دربار استخدام شده بود، هنوز دکترا را نگرفته بود تزش هم مارکس بود میتوانست بنویسد و بفرستد اما از آنجایی که در وزارت دربار استخدام شده بود و خیلی هم دوستش داشتند رفت و گفت من نمیآیم و برگشت ایران و «شو» اجرا کرد. تا آنزمان در ایران «شو» نبود.
پوران فرخزاد، عکس از مینو صابری
برای «شومن» بودن دوره دیده بود؟
خب آنجا کار کرده بود، در تلویزیون آلمان ظاهر شده بود. اولآ آن زمان «اشمیت» صدر اعظم آلمان بود و بسیار فریدون را دوست داشت، عکسهایی با اشمیت و همسر اشمیت داشت. نخستین کتاب شعر فریدون که به زبان آلمانی بود برنده جایزه صلح شد و رفت بین کتابهای برگزیده. فریدون وقتی به ایران آمد در آلمان معروف بود، هم شعر گفته بود و هم خوانده بود.
آنزمان در رادیو، بزرگان موسیقی با ورود خوانندههای پاپ به رادیو و تلویزیون مخالفت میکردند ، از طرفی ما شاهد بودیم بسیاری از این خوانندههایی که الآن در لس آنجلس هستند (و هیچکدام هم یادی از فریدون فرخزاد نمیکنند) اینها را فریدون فرخزاد معرفی کرد و زیر پر و بالشان را گرفت. میخواهم بدانم اینجا تا چه حد فریدون مجاز بود؟ تا چه حد مقابله کرد با کسانی که با ورود خوانندگان و موسیقی پاپ به رادیو تلویزیون مخالف بودند و آیا اصلآ برای معرفی این چهرهها از جایی دستور گرفته بود؟
از کجا!؟ از کجا؟ فریدون یک آدم بسیار سمج و مقاومی بود، یعنی از هیچ چیزی نمیترسید و اتفاقآ مخالفتها او را شارژ میکرد چون واقعآ یک گروهی دیوانهوار دوستش داشتند و یک گروهی دیوانهوار با او دشمنی میکردند و برای او کارشکنی میکردند.
فیلمی ساخته بود و شب اول که فیلم به نمایش درآمد او را هو کردند. خیلی علاقه داشتند فریدون را خرد کنند، بشکنند ولی او ایستاد حتی چندین بار پیش «قطبی» برایش توطئه ساختند که منجر به اخراج او از رادیو و تلویزیون شد.
چه زمانی؟
تمام این ماجراها از دههی چهل تا پیش از انقلاب ادامه داشت. مرتب اخراج میشد مجددآ میآمدند دنبالش، چون دوستدارانش قطبی را در تلویزیون بیچاره میکردند. فریدون یک نوآور بود، یک آدم کهنهگرا نبود. خودش شعر میگفت، آهنگ میساخت، ترجمه میکرد.
یکی از زیباترین کارهاش این بود که میرفت خوانندهها و یا آدمهای نامدار پیر از کار افتاده را میآورد و دومرتبه زندهشان میکرد. یک شبی هم چند تا «رفتگر» را به شوی تلویزیونی آورد و از آن به بعد رفتگرها او راخیلی دوست داشتند. چه کسی رفتگر را در شوی تلویزیونی میآورد!؟ یا مهربانیاش با بچهها، همیشه حسرت داشتن بچه در دلش بود. زمانیکه بچهها را بغل میکرد من آن غماش را میخواندم چون هرگز آن بچهای را که میخواست، نداشت.
یک بچه از «آنیا» بهدنیا آمد و چون آنیا سناش بالا بود موقع زایش به مغز این بچه صدمه وارد شده بود و بیمار بود، خیلی هم بامزه بود تا پنج، شش سالگی ایران بود. من دهتا آلبوم دارم پر از عکسهایی که فریدون در پارکها با بچهها انداخته بود، بچهها را بغل کرده، حسرت بچه همیشه در دلش بود.
فریدون دائم گریه میکرد. عین «فروغ» دو شخصیتی بود. وقتی روی سن بود شاداب، زنده، بگو بخند و وقتی پایین بود غمگین. اصلآ عصبی بود یعنی آن فریدونی که تو روی سن میدیدی یک فریدون دیگری بود، غیر از آن فریدونی بود که در خانه بود.
میخواهم برایمان از همان فریدونی بگویید که در خانه بود.
خیلی وسواسی بود، خیلی تمیز بود، خیلی اهل معاشرت بود هرچه پول داشت دوست داشت خرج مردم کند دوست داشت شب میز بچیند و دهها نفر غریبه را هم بیاورد و سر شام با آنها حرف بزند (شاید کشفشان میکرد نمیدانم) و با آنها بگوید و بخندد و آخر شب تنها به بستر برود و گریه کند.
در مورد سفرهای زندهیاد فرخزاد به عراق برایمان بگویید.
فریدون دو یا سه دفعه به عراق آمد زمان جنگ و چون از طرف یونیسف میآمد میتوانست تعدادی از بچههای اسیر ایرانی را با خودش ببرد. میگفت توی کمپ بچههای ایرانیای بودند که اینها به جنگ برده بودند و اینبچهها از کت من آویزان میشدند و یکیشان دائم گریه میکرد و میگفت فریدون من را ببر من مامانم را میخوام. بچههای گول خوردهی فریب خورده.
هربار بیست و پنج تا سی نفرشان را توانست ببرد و نجات دهد اما خودش گریه میکرد و میگفت اگر بدانی، این بچهها به من میگفتند اینجا به ما غذا نمیدهند، بدترین رفتارها را با ما دارند، تو را به خدا ما را نجات بده.
خب او هم برایش مقدور نبود که همه را با خودش ببرد میگفت نگاه میکردم کوچکترینشان، مظلومترینشان را با خودم میبردم.
متاسفانه در لس آنجلس دو گروه زندگی میکنند، یک گروه آدمهای آکادمیک هستند و یک گروه آدمهای بد و شایعه سازند، آدمهایی که رفتارشان آزار دهنده است.
فریدون از لسآنجلس اصلآ خوشش نیامد. متنیرا که در بارهی لسآنجلس پشت کتابش نوشته الآن برایت بخوانم تا بعد بگویم که چی شد. پشت آخرین کتابش که مجموعه شعر است به اسم «درنهایت جمله آغاز است عشق» نوشته:
خجالت میکشم که چاپ اول کتابام در لسآنجلس منتشر میشود. اینجا شهر نیست، جنگل است، شورهزار است، کویر است، مرداب است و بوی تعفن آن جهانرا پر کرده است. شاید کتاب من نسیم معطری باشد به مشامهای خسته از خیانت و جنایت.
باشد که این روزگار ننگین بهسر آید به کشورم بازگردم و در سایه زبان زیبای فارسی و در کنار انسانهایی که در این روزگار بیکسی، کس و کار یکدیگر بودهاند برای ساختن ایران قدم بردارم و از یاد ببرم که لسآنجلس خود شعبهای بود از فجیعترین جوامع بشری و درندگان این شهر که خود را به زیور روزنامه مجله و رادیو تلویزیون آراسته بودند هزارانبار کثیفتر بودند از پاسدارانی که از روی فقر و یا جهالت و یا عدم وجود فرهنگ به میلیونها مردم ایران در داخل کشور ظلمها میکردند.
باشد که روزگار ظلم نیز بهسر آید و آفتاب برآید و حقیقت در چهرهی مردم بدرخشد و عشق، آن سپیدهدمی گردد که به سوی آن گام برمیداریم. من با عشق به دنیا آمدهام با عشق زندگی کردهام و با عشق نیز از دنیا میروم تا آن چیزی که از من باقی میماند فقط عشق باشد.
در لسآنجلس وقتی که خبر بردن این بچهها پخش شد و به دنبال آن یک اعانهای توسط فریدون برایشان جمع شد که واقعآ جان داده بود برای اینکه این پول جمع بشود، عدهای شایعه کردند که فریدون همه این پولها را دزدیده و خورده.
او بعد شکایت کرد و دادگاهی ترتیب داده شد و تمام مدارک جزء به جزء به آن دادگاه ارائه شد، دادگاه فریدون را تبرئه کرد و بعد از آن فریدون اصلآ نخواست در لسآنجلس بماند و گفت من دیگر تحمل این موجودات شریر و رباطی را ندارم و مجددآ برگشت آلمان.
هیچکس فریدون را نشناخت. خیلی حرفها در بارهاش ساختند، گفتند همجنسباز است، همجنسباز نبود، معاشرتی بود. همجنسباز به چه معنی؟ هرگز چنین نبود! ولی به معنی ِ روحی، شاید.. مردها را از این جهت ترجیح میداد چون مردها به او آویزان نمیشدند مثل زنهایی که میخواستند زنش بشوند و یا با او رابطهی نزدیک داشته باشند.
من الآن کلی نامههای عاشقانه زنها را دارم که به فریدون نوشتند خیلیهاشان هم به ناماند و اگر نام ببرم شما هم میشناسیدشان و نمیتوانم بگویم، یعنی فریدون را ول نمیکردند، بیشتر هرزه بودند و او هرزهگی را دوست نداشت.
اگر با یک مرد مینشست، حرف میزد دست کم این مسائل نبود و مهر میورزید، صمیمانه هم را دوست داشت.
ببین درک خانوادهی من اصولآ برای مردم خیلی سخته، خیلی سخته که باور کنند یک کسی خودش است، سخته که باور کنند یک کسی دارد راست میگوید سخته باور کنند که یک کسی میتواند یک برگ درخت را به اندازهی یک مرد یا یک زن دوست داشته باشد یا یک حیوان را.
فریدون سهتا سگ داشت میمرد برای اینها یعنی تا این حد دوستشان داشت. به من از اروپا زنگ میزد آدرس میداد و میگفت پوران برو به این نشانیها ببین اینها وضعشان چطور است؟ من الآن کار کردم پول دارم.
پول میفرستاد برای مدرسههای جنوب شهر، سه مدرسه بودند شب عید لباس بچهها را میخرید، بچههای مریض را به بیمارستان میبرد. عاشق زندگی بود عاشق هیجان بود عاشق ساختن بود.
خب ناسزا هم میگفت گاهی هم عصبی میشد بد خلق هم میشد طبیعی هم هست، هیچ آدمی نیست که یکسان باشد.
بهنظر من فریدون یک پدیده بود. من عاشقانه دوستش داشتم، همیشه فکر میکردم یک بخش از وجودم است.
وقتی آن فاجعه اتفاق افتاد، که هنوز هم من باور نمیکنم، هنوز هم منتظرم زنگ بزند و بگوید:
سلام عزیزم
حالت خوبه؟
پول داری؟
من کار کردم پول دارمها
برات بفرستم؟
غصه نخوریها
یکی از آخرین حرفهاش به من این بود: میدانم کار نمیکنی، میدانم بیپولی، دوست داری یک مغازه کتابفروشی داشته باشی؟ گفتم آره آرزومه خیلی دوست دارم. گفت فکر میکنی با چقدر پول میشود؟ گفتم میشود یک کاریش کرد به هرحال، میشود سرقفلی داد.
کمی فکر کرد و گفت بگذار یک برنامه هست من انجام بدهم ولی ازت یک سوال دارم گفتم چی؟ گفت اگر کتابفروشی را باز کنی من بیام تهران، میتوانم بعد از ظهرها بیام آنجا روزی یک ساعت بنشینم و آدمها را ببینم و با آنها حرف بزنم؟
گفتم فریدون جان الآن تو این شرایط نه، صبر کن امیدوارم به آنروز برسیم. گفت باشه من کار کنم این پول را برایت میفرستم.
البته نتوانست بفرستد و نشد ولی دوست داشت این کار را بکند. هر وقت یادم میافتدمیخواهم خفه شوم.
چه آرزوها داشت، عاشق خانهاش بود. وقتی میرفت استرالیا هواپیمای استرالیا از روی تهران رد میشد. یک کارت برای من داده بود همهاش اشک بود، برخی جملاتش را نمیتوانستم بخوانم. در آن نوشته بود:
پوران جان وقتی رسیدم آسمان تهران، میخواستم پنجره را باز کنم و خودم را از بالا بندازم پایین، روی خونهمون روی مامان روی تو روی ایران روی همه چیز به چه دلیل من نباید تو وطنم زندگی کنم؟ توی خونهم، پیش خانوادهام.
هیچوقت یادم نمیرود هیچوقت...
و آن فاجعه، آن سرنوشت شوم، آن...
اگر چه آدمها همیشه دوست دارد همه چیز را توجیه کنند. گاهی پیش خودم فکر میکنم همانجور که «فروغ» زکاتش را داد فریدون هم داد، با مرگش.
حتی گاهی فکر میکنم قاتلهاش به او خدمت کردند چون آنها قاتلاند همیشه قاتل میمانند ولی فریدون وارد تاریخ شد، جزو شهدای خاک وطن است و همیشه میماند، همیشه
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر