آشیانه سارنگ مامن توست لختی بمان استراحت کن




۱۳۸۹ اردیبهشت ۷, سه‌شنبه

کوبه

من از شعر چه می خواهم؟
قدم زدن در بارگاهی که دریچه ایش نیست
من از بهانه چه می خواهم؟
پیچک شدن بر سترگ درختی که مرا جوانه نمی داند
قدم زنان در حیاط خلوت چشمانت
بی قراری دلهره آوره ایست از دلتنگی
هجوم سخت ناباوریت قد قامتم را شکست
چه نیازیست انسان یک دریچه مهر؟
مگر لهیده شدن قانون بی بازگشت نیست؟
پس دیگر چه می خواهی ای انسان؟
تمام زنانگی ام در بی آرایشی آینه به یغما رفت
در هجوم کابوس تو نبودن چه بازی سختی است
چشمک بازی من وکج دهنی ستاره
شب مقرر قرار تو با قامت گل واژه
قطره قطره حسرت تمنای دیدن به کوری ام می نشاند
چرا آستان تو را کوبه ای نیست
ودیوارها ساروج وار رفته تا ثریا
رمز شب تو چیست که من نیاموختم
فتح دستانت به کدامین قفل بسته شد که نیافتم؟
برایم زپرنده وآغوش ولبخند مگو نمی خواهم
سر دلتنگی غم هایت به کدام شانه نشانه رفته؟
کدام یک یک را می بوئیدید مشام تو وآن دسته یاس؟
چه جنگی دارم به خنجر مژرگانت که فتادم زخمی از آن
بیهوده در دهلیز پیچ وا پیچ درون پی تو می گردم
مکان تو زمان دیگری است به انکار
چرا آستان تو کوبه ندارد عزیزجان
چرا کوبه ندارد
کوبه ندارد
ندارد
ندارد به مهر واشتیاق

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر