نامه فرزاد کمانگر معلم کرد به دانش آموزانش
بابا آب داد !؟بچه ها سلام، دلم براى همه شما تنگ شده ، اينجا شب و روز با خيال و خاطرات شيرينتان شعر زندگى ميسرايم ، هر روز به جاى شما به خورشيد روزبخير ميگويم ، از لاى اين ديوارهاى بلند با شما بيدار ميشوم ، با شما ميخندم و با شما ميخوابم . گاهى , چيزى شبيه دلتنگى , همه وجودم را ميگيرد . کاش ميشد مانند گذشته خسته از بازديد که آن را گردش علمى ميناميديم ، و خسته از همه هياهوها ، گرد و غبار خستگيهايمان را همراه زلالى چشمه روستا به دست فراموشى ميسپرديم ، کاش ميشد مثل گذشته گوشمان را به ,صداى پاى آب , و تنمان را به نوازش گل و گياه ميسپرديم و همراه با سمفونى زيباى طبيعت کلاس درسمان را تشکيل ميداديم و کتاب رياضى را با همه مجهولات زير سنگى ميگذاشتيم
چون وقتى بابا نانى براى تقديم کردن در سفره ندارد چه فرقى ميکند ، پى سه مميز چهارده باشيد با صد مميز چهارده ، درس علوم را با همه تغييرات شيميايى و فيزيکى دنيا به کنارى ميگذاشتيم و به اميد تغييرى از جنس ,عشق و معجزه, لکه هاى ابر را در آسمان همراه با نسيم بدرقه ميکرديم و منتظر تغييرى ميمانيدم که کورش همان همکلاسى پرشورتان را از سر کلاس راهى کارگرى نکند و در نوجوانى از بلنداى ساختمان به دنبال نان براى هميشه سقوط ننمايد و ترکمان نکند ، منتظر تغييرى که براى عيد نوروز يک جفت کفش نو و يک دست لباس خوب و يک سفره پر از نقل و شيرينى براى همه به همراه داشته باشد .
کاش ميشد دوباره و دزدکى دور از چشمان ناظم اخموى مدرسه الفباى کرديمان را دوره ميکرديم و براى هم با زبان مادرى شعر مى سروديم و آواز ميخوانديم و بعد دست در دست هم ميرقصيديم و ميرقصيديم و ميرقصيديم . کاش ميشد باز در بين پسران کلاس اولى همان دروازه بان ميشدم و شما در روياى رونالدو شدن به آقا معلمتان گل ميزديد و همديگر را در آغوش ميکشيديد ، اما افسوس نميدانيد که در سرزمين ما روياها و آرزوها قبل از قاب عکسمان غبار فراموشى به خود ميگيرد ، کاش ميشد باز پاى ثابت حلقه عمو زنجيرباف دختران کلاس اول ميشدم ، همان دخترانى که ميدانم سالها بعد در گوشه دفتر خاطراتتان دزدکى مينويسيد کاش دختر به دنيا نميامديد.
ميدانم بزرگ شده ايد ، شوهر ميکنيد ولى براى من همان فرشتگان پاک و بى آلايشى هستيد که هنوز , جاى بوسه اهورا مزدا, بين چشمان زيبايتان ديده ميشود ،راستى چه کسى ميداند اگر شما فرشتگان زاده رنج و فقر نبوديد ، کاغذ به دست براى کمپين زنان امضاء جمع نميکرديد و يا اگر در اين گوشه از , خاک فراموش شده خدا , به دنيا نمى آمديد ، مجبور نبوديد در سن سيزده سالگى با چشمانى پر از اشک و حسرت , زير تور سفيد زن شدن , براى آخرين بار با مدرسه وداع کنيد و , قصه تلخ جنس دوم بودن , را با تمام وجود تجربه کنيد
. دختران سرزمين اهورا ، فردا که در دامن طبيعت خواستيد براى فرزندانتان پونه بچينيد يا برايشان از بنفشه تاجى از گل بسازيد حتماً از تمام پاکى ها و شادى هاى دوران کودکيتان ياد کنيد . پسران طبيعت آفتاب ميدانم ديگر نميتوانيد با همکلاسيهايتان بنشينيد ، بخوانيد و بخنديد چون بعد از , مصيبت مرد شدن , تازه , غم نان , گريبان شما را گرفته ، اما يادتان باشد که به شعر ، به آواز ، به ليلاهايتان ، به روياهايتان پشت نکنيد ، به فرزندانتان ياد بدهيد براى سرزمينشان براى امروز و فرداها فرزندى از جنس , شعر و باران , باشند به دست باد و آفتاب ميسپارمتان تا فردايى نه چندان دور درس عشق و صداقت را براى سرزمينمان مترنم شويد .
رفيق ، همبازى و معلم دوران کودکيتان فرزاد کمانگر
- زندان رجايى شهر کرج 9/12/1386
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر