آشیانه سارنگ مامن توست لختی بمان استراحت کن




۱۳۸۹ اردیبهشت ۳۱, جمعه

مرگ

دم وبازدمش می دهم
سراسیمه سینه اش را می فشرم
ته مانده بازدمی ودیگر هیچ
دستانش سرد واشاره اش به آسمان بود
دهانی بسته از هزار حرف ناگفته واسیر
چشمانی باز به نیاز آخرین دیدن
به همین سادگی مرد
نه قدرت مویه دارم
نه توان فغان
چشمم به جسد سنگ می ماند
جسدی نه آنگونه که می دانی
اما به هیاتی بود عشق من
کاش مسیحا نفسی
مسیحا نفسی تو. چرا به یاد نیاوردم؟
هنوز به تجزیه زمانی هست
سراسیمه به جستجویت جاری می شوم
در کدام زلال جاری به سوی دریا روانی؟
نفسی زتو بس
که قلبی باز تولدی سرخ یابد
به خود باز می آیم
چه سخت گونه رویایی است گمان مردن این هیات
مسیحا نفس من
مرا در این دما دم نفس برآمدن ونیامدن دریاب

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر