چراخاطره ات کنم؟تو که از سبزینگی وزلالیه آینه ی پاکی
چرا قلبم تهی تکرار ضربان اسم ات گرددمگر به جز هوای نفس ات هوای دیگر هست؟
چرا بسپارمت بهتقدیر نامعلوم؟
مگر دستان من
مگر دستان تو
چه کم دارند از رقم زدن هر آنچه تقدیر است؟
چرا ننوازم به لای لایی شبانه ات؟
چرا که سر پنجه ات به افسون ساز من نزدیک است.
چرا نشنومت؟
میان این همه صدای نا متناهی مظلوم
چرا رعد ببارم بر این آرامش باران آور آبی
چرا خیس نشوم زمانی که می باری؟
چرا دوش نشوم زمانی که تنهایی؟
بگو چرا خاطره ات کنم زلالین آبی
چرا می زدایی فسون راز قاب عکس ات را میان هر دو چشم خیس ام؟
چگونه طاقت می کنی این همه ظلم را بر این قامت کودکی شرمگین ام؟
چرا چرا
به رویایم قدم نمی گذاری؟
برایم زافسانه نمی گویی؟
برایم ز آشیانه نمی خوانی؟
به کوچه گاه قدوم مبارک تو
نه فاصله نیست .بلکه هزار تردید است
کنا ر پرده اوفتاده ی تو
یه کهکشان ستاره به رویشه امید است
چرا خاطره ات کنم
نمی خواهم زدوده شوی زافکارم
بگو بگو
به هر آنچه می گویی تمکین است
قلم به قلم می نگارمت تا خون هست
غزل غزل می سرایمت تا که مجنون هست
به خاطره ام نمی نشینی چه چاره کنم؟
چگونه وچون فاصله را یگانه کنم؟
بگو به راه دیدنت زمین نظاره کنم؟
به کوه سر بگذارم؟ستاره راهی شم؟
بگو بگو
چه کنم به راه تردیدم
بگو چگونه با دستم به تفته ی آتش
کلید قفل سنگ قلب ات را
به جاده بگشایم؟
بیایی وقدم به راه بسپاری
بگو چگونه به راه تو جاری شم؟
نمی سپارمت به بال خاطره
تا قلب در من هست
نمی نویسمت پایان
چرا که هنوز راهی هست
به گذر گاه عابرانت دمی بنشین
چرا کمین گه راهت همیشه سنگین است؟
من دل آواره وبی کس
در این برهوت تنهایی تمنایت
چقدر دست نیازم وآغوشم
به جهنم نبودنت غمگین است
نه خاطره نه نمی خواهم
همین خیال سرخوشانه ی تو شیرین است
نه شرم ونه لب به لب فرو بستن
به نرمی شیرین لب هایت
هزار هزار بوسه ی آتشین است
نگو به پایان راه رسیدیم نه
هنوز میان قلبم هزار روزنه ی امید است
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر