آشیانه سارنگ مامن توست لختی بمان استراحت کن




۱۳۸۹ خرداد ۱, شنبه



نبرد

نبردی در راه است
اینک سلاح بر می دارند
خنجر صیقل می دهند
رجز می خوانند
دسته دسته تکبیر می گویند
دشمنی مخوف گویا درکمین است
ور نه این همه واهمه پس برای چیست؟
بند بند سلول می سازند
در پشت برج وبارویی نهان
برای در بند کشیدن دشمنان
بیرق سیاه برمی دارند
گویا تعزیه می خوانند برای از دست رفتگان نه نه شهید شدگان
میدان رزم آماده است
اما رزم گاه تاریخی پیشینه دارد
سلاح بر می می دارند
از آیینه وقرآن می گذرند
بوی گلاب و اسپند فضارا اشغال می کند
دشمن گویا لب مرز رسیده باز
یا ثار اللله
عزم جزم به میدان می تازند
می زنند
می درند
اسیر می گیرند
فریاد می زنند
چه رزم گاه ناعادلانه ای آه
دشمن کیست
از کجاست
خون اش چیست
زبانش کدام است
خطراش چیست
می گویمت
قامتی به نام بلند آوای زن
جرمش گیسوی
بازوی
لطافت
زیبایی
ناب ناب چون طبیعت
چه رزم گاه ناعادلانه ای آه
چه قدر شهید شهوت.! جانباز تجاوز! گمنام فروشنده
آری بدرید
در بند کشید
بیرق سیاه هتان به کار برید وبرجامشان کشید وبرده شان خوانید
بگذارید زلزله ای طوفانی دیگر بر بار ننشیند
آهسته وآرام از جنگ باز آیید وبیرق پوشان را
به خلوتگاه خود برید سهم برید وبفروشید به هم رزمانتان
ولیکن من دشمن قسم خورده شما
عریان میان معرکه خواهم رسد
وبازو در بازوی آسمان
وگیسو در آغوش باد
وفریادی چون رعد
تمامی لشکریانتان را به سجده وا خواهم داشت
سلاحی نداریم جز تن
جز پاکی
جز بودنمان در هیات ناب مادر خواهر همراه
وتنها پناه گاه امن
خودتان نیز خوب می دانید
حسرتتان بر رئوفتمان
لطافتمان
توانمان
وایمانمان

وعشقمان

۱۳۸۹ اردیبهشت ۳۱, جمعه

مرگ

دم وبازدمش می دهم
سراسیمه سینه اش را می فشرم
ته مانده بازدمی ودیگر هیچ
دستانش سرد واشاره اش به آسمان بود
دهانی بسته از هزار حرف ناگفته واسیر
چشمانی باز به نیاز آخرین دیدن
به همین سادگی مرد
نه قدرت مویه دارم
نه توان فغان
چشمم به جسد سنگ می ماند
جسدی نه آنگونه که می دانی
اما به هیاتی بود عشق من
کاش مسیحا نفسی
مسیحا نفسی تو. چرا به یاد نیاوردم؟
هنوز به تجزیه زمانی هست
سراسیمه به جستجویت جاری می شوم
در کدام زلال جاری به سوی دریا روانی؟
نفسی زتو بس
که قلبی باز تولدی سرخ یابد
به خود باز می آیم
چه سخت گونه رویایی است گمان مردن این هیات
مسیحا نفس من
مرا در این دما دم نفس برآمدن ونیامدن دریاب

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۴, جمعه



پنجره
بگشای از هم
چون کتاب قصه ی خورشید
تا امیدم بازجوید
در صدف های دهان رنج
صبح مروارید تاب اش را
به ژرفای ژرف این ددریای دور افتاده ی نومید

وصیت نامه گابریل مارکز

گر خداوند فقط لحظه‏ای از یاد می‏برد که عروسکی پارچه‏ای بیش نیستم و قطعه‏ای از زندگی به من هدیه می‏داد، شاید نمی‏گفتم همه‏ی آنچه که می‏اندیشیدم و همه‏ی گفته‏هایم، اشیاء را دوست می‏داشتم نه به سبب قیمت‏شان که معنایشان، رویا را به خواب ترجیح می‏دادم، زیرا فهمیده‏ام به ازای هر دقیقه چشم به هم گذاشتن 60 ثانیه نور از دست می‏دهی. راه می‏رفتم آنگاه که دیگران می‏ایستادند، بیدار می‏ماندم به گاه خواب آن‏ها و گوش می‏دادم وقتی که در سخنند و چقدر از خوردن یک بستنی لذّت می‏بردم.
اگر خداوند فقط تکه‏ای از زندگی به من می‏بخشید، ساده لباس می‏پوشیدم، عریان یله می‏شدم زیر نور آفتاب، نه فقط جسمم بلکه روحم را عریان می‏کردم. اگر مرا قلبی بود تنفرم را می‏نوشتم روی یخ و چشم می‏دوختم به حضور آفتاب. نه فقط با خیال ونگوک شعری از بندتّی را روی ستاره‏ها نقش می‏زدم بلکه ترانه‏ای از سرات شباهنگی می‏شد که برای ماه می‏خواندم.
اشک به پای گل‏های سرخ می‏ریختم تا درد ناشی از خارهایشان را درک کنم و همچنین سرخی بوسه بر گلبرگ‏هایشان. الهی اگر تکه‏ای زندگی از آن من بود برای بیان احساسم به دیگران یک روز هم تأخیر نمی‏کردم، برای گفتن این حقیقت به مردم که دوستشان دارم و برای شوق شیدایی انسان را قانع می‏کردم که چه اشتباه بزرگی‏ست گریز از عشق به علت پیری، حال آن که پیر می‏شوند وقتی عشق نمی‏ورزند. به یک کودک بال می‏بخشیدم بی آن که در چگونگی پروازش دخالت کنم. به سالمندان می‏آموختم که مرگ با فراموشی می‏آید نه پیری.
ای انسان‏ها چقدر از شما آموخته‏ام. آموخته‏ام که همه می‏خواهند به قله برسند حال آن که لذت حقیقی در بالا رفتن از کوه نهفته است. آموخته‏ام زمانی که کودک برای اولین بار انگشت پدر را می‏گیرد او را اسیر خود می‏کند تا همیشه. آموخته‏ام که یک انسان فقط زمانی حق دارد به همنوعش از بالا نگاه کند که دست یاری به سویش دراز کرده باشد. چه بسیار چیزها از شما آموخته‏ام، ولی افسوس که هیچکدام به کار نمی‏آید وقتی که در یک تابوت آرام می‏گیرم تا به همت شانه‏های پر مهر شما به خانه‏ی تنهائی‏ام بروم.
همیشه آنچه را بگو که احساس می‏کنی و عمل کن به آنچه می‏اندیشی. آه که اگر بدانم امروز آخِرین بار خواهد بود که تو را خفته می‏بینم با تمام وجود در آغوش می‏گرفتمت و خداوند را به خاطر اینکه توانسته‏ام نگهبان روحت باشم شکر می‏گفتم. اگر بدانم امروز آخرین بار خواهد بود که تو را در حال خروج از خانه می‏بینم، به آغوش می‏کشیدمت. فقط برای آن که اندکی بیشتر بمانی، صدایت می‏زدم. آه اگر بدانم امروز آخرین بار خواهد بود که صدایت را می‏شنوم، فرد فرد کلماتت را ضبط می‏کردم تا بی‏نهایت‏بار بشنومشان. آه که اگر بدانم این آخرین بار است که می‏بینمت فقط یک چیز می‏گفتم؛ دوستت دارم بی آنکه ابلهانه بپندارم تو خود می‏دانی.
همیشه یک فردایی هست و زندگی برای بهترین کارها فرصتی به ما می‏دهد، اما اگر اشتباه کنم و امروز همه‏ی آن چیزی باشد که از عمر برای من مانده، فقط می خواهم به تو یک چیز بگویم؛ دوستت دارم، تا هیچ‏گاه از یاد نبری.
فردا برای هیچکس تضمین نشده است، پیر یا جوان. شاید امروز آخرین باری باشد که کسانی را می بینی که دوستشان داری، پس زمان از کف مده عمل کن، همین امروز شاید فردا هیچوقت نیاید و تو بی‏شک تأسف روزی را خواهی خورد که فرصت داشتی برای یک لبخند، یک آغوش، اما مشغولیت‏های زندگی تو را از برآوردن آخرین خواسته‏ی آنها بازدشتند.
دوستانت را حفظ کن و نیازت را به آن‏ها مدام در گوششان زمزمه کن، مهربانانه دوستشان داشته باش. زمان را برای گفتن یک متأسفم، مراببخش، متشکّرم و دیگر مهرواژه‏هایی که می‏دانی از دست مده. هیچکس تو را به خاطر افکار پنهانت به یاد نمی‏آورد، پس از خداوند خرد و توانایی بیان احساساتت را طلب کن تا دوستانت بدانند حضورشان تا چه حد برای تو عزیز است.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۹, یکشنبه

صیقل می دهیم سلاح آبایی را برای روز انتقام


نامه ای از شهید فرزاد کمانگر

نامه فرزاد کمانگر معلم کرد به دانش آموزانش

بابا آب داد !؟
بچه ها سلام، دلم براى همه شما تنگ شده ، اينجا شب و روز با خيال و خاطرات شيرينتان شعر زندگى ميسرايم ، هر روز به جاى شما به خورشيد روزبخير ميگويم ، از لاى اين ديوارهاى بلند با شما بيدار ميشوم ، با شما ميخندم و با شما ميخوابم . گاهى , چيزى شبيه دلتنگى , همه وجودم را ميگيرد . کاش ميشد مانند گذشته خسته از بازديد که آن را گردش علمى ميناميديم ، و خسته از همه هياهوها ، گرد و غبار خستگيهايمان را همراه زلالى چشمه روستا به دست فراموشى ميسپرديم ، کاش ميشد مثل گذشته گوشمان را به ,صداى پاى آب , و تنمان را به نوازش گل و گياه ميسپرديم و همراه با سمفونى زيباى طبيعت کلاس درسمان را تشکيل ميداديم و کتاب رياضى را با همه مجهولات زير سنگى ميگذاشتيم
چون وقتى بابا نانى براى تقديم کردن در سفره ندارد چه فرقى ميکند ، پى سه مميز چهارده باشيد با صد مميز چهارده ، درس علوم را با همه تغييرات شيميايى و فيزيکى دنيا به کنارى ميگذاشتيم و به اميد تغييرى از جنس ,عشق و معجزه, لکه هاى ابر را در آسمان همراه با نسيم بدرقه ميکرديم و منتظر تغييرى ميمانيدم که کورش همان همکلاسى پرشورتان را از سر کلاس راهى کارگرى نکند و در نوجوانى از بلنداى ساختمان به دنبال نان براى هميشه سقوط ننمايد و ترکمان نکند ، منتظر تغييرى که براى عيد نوروز يک جفت کفش نو و يک دست لباس خوب و يک سفره پر از نقل و شيرينى براى همه به همراه داشته باشد .
کاش ميشد دوباره و دزدکى دور از چشمان ناظم اخموى مدرسه الفباى کرديمان را دوره ميکرديم و براى هم با زبان مادرى شعر مى سروديم و آواز ميخوانديم و بعد دست در دست هم ميرقصيديم و ميرقصيديم و ميرقصيديم . کاش ميشد باز در بين پسران کلاس اولى همان دروازه بان ميشدم و شما در روياى رونالدو شدن به آقا معلمتان گل ميزديد و همديگر را در آغوش ميکشيديد ، اما افسوس نميدانيد که در سرزمين ما روياها و آرزوها قبل از قاب عکسمان غبار فراموشى به خود ميگيرد ، کاش ميشد باز پاى ثابت حلقه عمو زنجيرباف دختران کلاس اول ميشدم ، همان دخترانى که ميدانم سالها بعد در گوشه دفتر خاطراتتان دزدکى مينويسيد کاش دختر به دنيا نميامديد.
ميدانم بزرگ شده ايد ، شوهر ميکنيد ولى براى من همان فرشتگان پاک و بى آلايشى هستيد که هنوز , جاى بوسه اهورا مزدا, بين چشمان زيبايتان ديده ميشود ،راستى چه کسى ميداند اگر شما فرشتگان زاده رنج و فقر نبوديد ، کاغذ به دست براى کمپين زنان امضاء جمع نميکرديد و يا اگر در اين گوشه از , خاک فراموش شده خدا , به دنيا نمى آمديد ، مجبور نبوديد در سن سيزده سالگى با چشمانى پر از اشک و حسرت , زير تور سفيد زن شدن , براى آخرين بار با مدرسه وداع کنيد و , قصه تلخ جنس دوم بودن , را با تمام وجود تجربه کنيد
. دختران سرزمين اهورا ، فردا که در دامن طبيعت خواستيد براى فرزندانتان پونه بچينيد يا برايشان از بنفشه تاجى از گل بسازيد حتماً از تمام پاکى ها و شادى هاى دوران کودکيتان ياد کنيد . پسران طبيعت آفتاب ميدانم ديگر نميتوانيد با همکلاسيهايتان بنشينيد ، بخوانيد و بخنديد چون بعد از , مصيبت مرد شدن , تازه , غم نان , گريبان شما را گرفته ، اما يادتان باشد که به شعر ، به آواز ، به ليلاهايتان ، به روياهايتان پشت نکنيد ، به فرزندانتان ياد بدهيد براى سرزمينشان براى امروز و فرداها فرزندى از جنس , شعر و باران , باشند به دست باد و آفتاب ميسپارمتان تا فردايى نه چندان دور درس عشق و صداقت را براى سرزمينمان مترنم شويد .


رفيق ، همبازى و معلم دوران کودکيتان فرزاد کمانگر
- زندان رجايى شهر کرج 9/12/1386



صمد کوچک ما به دریا پیوست

صمد کوچک ما به دریا پیوست (به یاد فرزاد کمانگر)

کاظم مصطفوی

در خاکهای تو
امپراتوران خفته اند
و ما روئیده ایم
بر شاخه درختانی
که چوبه دارمان بوده اند.
صبح امروز فرزاد(کمانگر) را به اتفاق ۴زندانی سیاسی دیگر اعدام کردند. خبر، تلخ، شوکه کننده، و تا حد زیادی دردناک است.
چه می توان کرد بر اندوه از دست دادن آنها؟ به طور خاص فرزاد را می گویم...
در این سالها عادت کرده ایم که با اشکی و بغضی یاری را بدرقه کنیم. بار اولمان نیست... خمینی چیزی جز این برای ما به ارمغان نیاورد. و ما چه می توانیم بکنیم؟ یا باید نان تسلیم و قلتبانی خود را خورد یا که ایستاد. آنقدر که دریا از ماهیان کوچک سیاه پر شود. و فرزاد، این معلم مهربان و انسان برگزیده، یکی از این ماهیان سیاه کوچولو بود که مثل پیشکسوت سالهای دور خودش، صمد بهرنگی، از کوسه ماهیها نترسید، از برکه گریخت و در جوباری گام گذاشت که البته ناشناخته بود. اما او به دریا اندیشید. پس راه افتاد که به قول لورکا «آفتاب صبر نمی کند».
بسیار روزها و شبها که با ستاره ها حرف زده ام. در خیابانی کوتاه و کوچک، در شبی تاریک با نسیمی اندک که می وزد؛ و بسیار فکر کرده ام که در این خلوت من هستم و خودم به راستی «کجای جهان ایستاده ام؟». بعد رو در رو با خود، با خود گفته ام چه باید بکنم؟ یا که چه می توانم؟
پنهان نمی کنم. گاه که یاد یاران دیده و نادیده ام ، بر چوبه های دار، یا در کنج زندانها و یا در مخفیگاههای کوچک می افتم بارها از خود سوال کرده ام چرا این جا هستم؟ و به خود لعنت کرده ام. این هوای عفن را از آن خود نمی دانم. این خانه، خانه من نیست. غریبه بوده ام و هستم و تا ابد هم، اگر که قرار است همین جا بمیرم، هستم. این است که با هر یار که به خاک می افتد بیشتر و بیشتر شوق رفتن و رسیدن در من دمیده می شود. یادش به خیر اشرف شهیدان که نوشت: «…باتمام بچههامون، با تمام عزیزانم، با تمام نورچشمانم، همانهایی که قهرمانانه شهید میشوند همیشه با آنهام. با آنها شکنجه میشوم، با آنها فریاد میزنم و با آنها میمیرم و زنده میشوم. نمیدانم آتشی که تمام وجودم را، از نوک پا تا مغز سرم، از پوست تا مغز استخوانم را، فراگرفته چکار کنم؟ باور نمیکنم که هرگز این آتش خاموشی داشته باشد. چقدر مرگ در این شرایط سادهتر از ز یستن است. وای، وقتی خبر شهادتها میرسد باورکن با یاد شهدا بهخواب میروم و با یاد شهدا چشم باز میکنم و به یاد انتقام زندهام».

خیابان!
آوازهای رفیقانم را
بعد سالها که رفته اند
از لا به لای شاخه های درختانت می شنوم.

به راستی اندوه، آدمی را با خود می برد. احساس می کنی زورقی هستی. در بطن یک تلاطم وحشی و مردافکن. یک تموج مستمر و قوی که پیام اول و آخرش تسلیم است. و تو در کام اژدها، باید تصمیم بگیری. زیاد قضیه را نپیچانیم. سؤال اساسی «بودن یا نبودن» است. اول باید به این سؤال پاسخ داد. بعد، خود راه بگویدت که چون باید رفت. قید رسیدن را بزن. هیچ کس به هیچ کس تضمین رسیدن را نداده است. خدا، تضمین این نوع رسیدن را حتی به «اباالشهدا»یش هم نداد. ما که جای خود داریم. خیال انواع رنگارنگ کاسه لیسان ولایت راحت باشد و هرچه که می توانند بر استخوانی که جلوشان انداخته پوزه بزنند و آن را بلیسند. از قضا تمام ارزش کار امثال فرزاد هم در همین نهفته است. که اگر تضمین داشتیم پیروزی از آن «ما»ست که کاری نکرده ایم. البته بی تردید پیروزی از آن ما خواهد بود. اما نه به معنای حضور مادی و جسمی ما در روز پیروزی. شاید که سهم ما این باشد تا راه را بکوبیم و جشن پیروزی دیگران را گواراتر کنیم. و کسانی مثل فرزاد، که تا آخرین لحظاتش با دانش آموزانش زیست، همین انتخاب را کرده اند. نشسته در میان دو فک تمساحی که هر آن احتمال دارد بر روی هم بیفتد. اما در هرحال تا آخر جنگیدن و جنگیدن. این انتخاب لحظه به لحظه را در آینه روزهای در جریان به وضوح شاهدیم. و این چنین است که دشمن بی تردید می شکند. احمدی نژاد و خامنه ای و سایر اراذل و قاتلان و دژخیمان ریز و درشت، و بزک کنندگان آنها در هرلباس و با هرکلام هرچه می خواهند بلایند. صمد کوچک ما، صمدهای ما، ما، تصمیم خود را گرفته ایم. این را به زودی خیابانهای ما گواهی خواهند داد. شاگردان فرزاد خیابانها را پر خواهند کرد. و مثل فرزاد و فرزادها دریا را پر خواهیم کرد...
خیابان!
با این هق هق بی صدا
می رویم در تو تا دریا....

منبع: سایت همبستگی ملی
وارد شده: یکشنبه 9 مه 2010
چراخاطره ات کنم؟تو که از سبزینگی وزلالیه آینه ی پاکی
چرا قلبم تهی تکرار ضربان اسم ات گردد
مگر به جز هوای نفس ات هوای دیگر هست؟
چرا بسپارمت بهتقدیر نامعلوم؟
مگر دستان من
مگر دستان تو
چه کم دارند از رقم زدن هر آنچه تقدیر است؟
چرا ننوازم به لای لایی شبانه ات؟
چرا که سر پنجه ات به افسون ساز من نزدیک است.
چرا نشنومت؟
میان این همه صدای نا متناهی مظلوم
چرا رعد ببارم بر این آرامش باران آور آبی
چرا خیس نشوم زمانی که می باری؟
چرا دوش نشوم زمانی که تنهایی؟
بگو چرا خاطره ات کنم زلالین آبی
چرا می زدایی فسون راز قاب عکس ات را میان هر دو چشم خیس ام؟
چگونه طاقت می کنی این همه ظلم را بر این قامت کودکی شرمگین ام؟
چرا چرا
به رویایم قدم نمی گذاری؟
برایم زافسانه نمی گویی؟
برایم ز آشیانه نمی خوانی؟
به کوچه گاه قدوم مبارک تو
نه فاصله نیست .بلکه هزار تردید است
کنا ر پرده اوفتاده ی تو
یه کهکشان ستاره به رویشه امید است
چرا خاطره ات کنم
نمی خواهم زدوده شوی زافکارم
بگو بگو
به هر آنچه می گویی تمکین است
قلم به قلم می نگارمت تا خون هست
غزل غزل می سرایمت تا که مجنون هست
به خاطره ام نمی نشینی چه چاره کنم؟
چگونه وچون فاصله را یگانه کنم؟
بگو به راه دیدنت زمین نظاره کنم؟
به کوه سر بگذارم؟ستاره راهی شم؟
بگو بگو
چه کنم به راه تردیدم
بگو چگونه با دستم به تفته ی آتش
کلید قفل سنگ قلب ات را
به جاده بگشایم؟
بیایی وقدم به راه بسپاری
بگو چگونه به راه تو جاری شم؟
نمی سپارمت به بال خاطره
تا قلب در من هست
نمی نویسمت پایان
چرا که هنوز راهی هست
به گذر گاه عابرانت دمی بنشین
چرا کمین گه راهت همیشه سنگین است؟
من دل آواره وبی کس
در این برهوت تنهایی تمنایت
چقدر دست نیازم وآغوشم
به جهنم نبودنت غمگین است
نه خاطره نه نمی خواهم
همین خیال سرخوشانه ی تو شیرین است
نه شرم ونه لب به لب فرو بستن
به نرمی شیرین لب هایت
هزار هزار بوسه ی آتشین است
نگو به پایان راه رسیدیم نه
هنوز میان قلبم هزار روزنه ی امید است

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۷, جمعه

از راهی دور

دیده ام سوی دیار تو در کف تو
از تو دیگرنه پیامی نه نشانی
نه به ره پرتو مهتاب امیدی
نه به دل سایه ای از راز نهانی
دشت تف کرده وبر خویش ندیده
نم نم بوسه باران بهاران
جاده ای گم شده در دامن ظلمت
خالی از ضربه پاهای سواران
تو به کس مهر نبندی مگر آندم
که زخود رفته در آغوش تو باشد
لیک چون حلقه بازو بگشایی
نیک دانم که فراموش تو باشد
کیست تو را که برق نگاهش
می کشد سوخته لب در خم راهی؟
یا در آن خلوت جادویی خاموش
دستش افروخته فانوس گناهی
تو به من دل نسپردی که چو آتش
پیکرت را ز عطش سوخته بودم
من که در مکتب رویایی زهره
رسم افسونگری آموخته بودم
برتو چون ساحل آغوش گشودم
در دلم بود که دلدار تو باشم
برتو چون ساحل آغوش گشودم
در دلم بود که دلدار تو باشم
وای بر من که ندانستم از اول
روزی آید که دل آزار تو باشم
بعد از این از تو دگر هیچ نخواهم
نه درودی نه پیامی نه نشانی
ره خود گیرم وره بر تو گشایم
زآنکه دیگر تو نه آنی تو نه آنی
فروغ فرخ زاد

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۱, شنبه

بیانیه دبیر کل یونسکو روز جهانی مطبوعات

بیانیه‌ دبیر کل یونسکو به مناسبت روز جهانی آزادی مطبوعات



روز سوم ماه می که امسال با 13 اردیبهشت‌ماه مصادف شد، روز جهانی آزادی مطبوعات است که از سوی سازمان‌های دولتی، غیردولتی و رسانه‌یی مختلف گرامی داشته می‌شود که دبیر کل یونسکو به همین مناسبت بیانیه‌ای منتشر کرده است.



روز سوم ماه می که امسال با 13 اردیبهشت‌ماه مصادف شد، روز جهانی آزادی مطبوعات است که از سوی سازمان‌های دولتی، غیردولتی و رسانه‌یی مختلف گرامی داشته می‌شود که دبیر کل یونسکو به همین مناسبت بیانیه‌ای منتشر کرده است.

به گزارش ایسنا، در بیانیه کوئیچیرو ماتسورا آمده است: "هر ساله روز جهانی آزادی مطبوعات فرصتی برای تصدیق اهمیت آزادی بیان و آزادی مطبوعات که جز حقوق بشر بنیادی پاس داشته شده در بند 19 اعلامیه جهانی حقوق بشر هستند، فراهم می‌کند. در روز جهانی آزادی مطبوعات 2009 یونسکو پتانسیل رسانه برای ایجاد گفت‌وگو و درک متقابل و آشتی را مورد تاکید قرار می‌دهد.

ارتباط در میان فرهنگ‌های مختلف چالش محوری جهان معاصر است که در آن نیروهای جهانی‌سازی تعامل میان مردمان را تسریع کرده‌اند. رسانه به عنوان داور نقش مهمی‌ برای ایفا کردن در تشویق و تسهیل این ارتباط و فراهم کردن منبع بازی برای بحث میان تمامی ‌بخش‌های جامعه دارد.

رعایت اختلاف‌های فرهنگی در عین حفظ آزادی بیان همواره به عنوان تنشی برای به بحث و گفت‌وگو گذاشته شدن در هر دموکراسی وجود خواهد داشت. یونسکو معتقد است که گفت‌وگوی صادقانه و حتی ناملایم حق ماست مگر این که به دنبال برانگیختن تبعیض، دشمنی و یا خشونت باشد. هرگونه اقدام برای محدود کردن حق آزادی بیان باید در برابر این معیار متوازن باشد.

تحکیم اصول و عملکردهای یک رسانه آزاد و حرفه‌یی، تداوم پذیرترین راه تشویق یک فرهنگ رسانه‌یی است که در جهت ایجاد صلح کار می‌کند. تنها رسانه‌ای که پرشور، مستقل، تکثرگرا، گسترده و منصف بوده و از نظر تحریری فراتر از سانسور و اعمال نفوذ صاحبان یا منافعش است، می‌تواند در گفت‌وگو و آشتی در میان گروه‌ها کار کند.

با چالش کشیدن رفتارهای شایع و کلیشه‌ها در مورد فرهنگ‌ها، مذاهب و مردم دیگر، رسانه می‌تواند بی‌اطلاعی که عدم اطمینان و بدگمانی را سبب می‌شود از میان بردارد و به این‌ترتیب به اشاعه تساهل و پذیرش تفاوتی بپردازد که به تنوع به عنوان فرصتی برای درک، اهمیت می‌دهد.

ما باید تلاش‌های خود را برای ساخت رسانه‌یی افزایش دهیم که منتقد فرضیات به میراث رسیده در کنار درک نقطه نظرات دیگر است؛ رسانه‌یی که اطلاعاتی فراهم می‌کند که مردم را قادر می‌سازد تصمیمات مبتنی بر اطلاعات دقیق بگیرند،‌ رسانه‌ای که گزارش‌های رقیب را به گزارش مشترک تعامل‌گر تبدیل می‌کند؛ رسانه‌یی که از طریق گفت‌وگو به تنوع پاسخ می‌دهد.

در روز جهانی آزادی مطبوعات 2009 بیایید به پیش بردن آزادی مطبوعات و آزادی بیان در سراسر جهان متعهد شویم. ما اصول و چارچوب‌هایی برای بررسی اعمال خود و دیگران داریم. به کارگیری کامل‌تر این استانداردها موردی است که باید در جهت آن کار کنیم. مطبوعات آزاد تجملی نیست که بتوانیم تا اوضاع صلح آمیزتر برای آن انتظار بکشیم بلکه بخشی از روندی است که از طریق آن می‌توان به این زمان دست یافت".