آشیانه سارنگ مامن توست لختی بمان استراحت کن




۱۳۸۹ تیر ۹, چهارشنبه



۱ نظر:

  1. ... لحظه ایی پیش آخرین نوشته ات را ذخیره کردم تا بخوانم. هرچند همیشه به تاریخ بدگمان بوده ام، در حقیقت نه به خودش، که دستهایی که تا کتف در کنف پیچ پیچ قدرت بوده اند و در صفحه های تاریخ دست برده اند. با این حال شک ندارم که تکه هایی (دست کم) از گذشته آنقدر مباهات و جلال دارند که باید خواند، حتی به صدای بلند خواند، مبادا که از یاد بروند.
    این هم یکی از آنهاست. آنقدر که یادم هست اول تیر، روز آب پاشیدن به همدیگر و نوعی جشن بود، چیزی البته بیشتر نمیدانم که با تو خواهم دانست.
    دیگر وبلاگی ندارم که دعوتت کنم، تو ولی،دوست نادیده و دور، خبرم کن به خواندنت که خوشحال میشوم.

    پاسخحذف