آشیانه سارنگ مامن توست لختی بمان استراحت کن




۱۳۸۹ خرداد ۲۲, شنبه

آرش کمانگیر


برف مي بارد؛
برف مي بارد به روي خار و خاراسنگ ؛
آنك ،آنك ،كلبه اي روشن؛
در كنار شعله آتش؛
قصه مي گويد براي بچه هاي خود عمو نوروز:
"گفته بودم زندگي زيباست ،
گفته و نا گفته ، اي بس نكته ها كاينجاست .
آسمان باز ؛
آفتاب زر؛
باغ هاي گل ؛
دشت هاي بي درو پيكر؛
آمدن ، رفتن ، دويدن؛
در غم انسان نشستن؛
پا بپاي شادماني ها ي مردم ،پاي كوبيدن؛
كار كردن ،كار كردن؛
آرميدن.
-1-
آري ،آري ،زندگي زيباست؛
زندگي آتشگهي ديرينه پابرجاست؛
گر بيفروزيش،رقص شعله اش در هر كران پيداست؛
ور نه خاموش است و خاموشي گناه ماست.
زندگاني شعله مي خواهد."صدا در داد عمو نوروز:
شعله ها را هيمه بايد روشني افروز؛
كودكانم داستان ما ز آرش بود؛
او به جان خدمتگزار باغ آتش بود.
***
روزگاري بود
روزگار تلخ و تاري بود؛
بخت ما چون روي بد خواهان ما تيره ؛
دشمنان بر جان ما چيره.
ترس بود و بالهاي مرگ؛
كس نمي جنبيد،چون بر شاخه، برگ از برگ ؛
سنگر آزادگان خاموش؛
خيمه گاه دشمنان پر جوش؛
انجمن ها كرد دشمن ؛
رايزن ها گرد هم آورد دشمن ؛
تا به تدبيري كه در ناپاك دل دارند،
هم به دست ما شكست ما بر انديشند.
-2-
نازك انديشانشان ، بي شرم ؛
كه مباداشان دگر ، روزبهي در چشم؛
يافتند آخر فسوني را كه مي جستند ...
چشم ها با وحشتي در چشمخانه هر طرف را جست و جو مي كرد؛
وين خبر را هر دهاني زير گوشي باز گو مي كرد:
آخرين فرمان؛
آخرين تحقير...
مرز را پرواز تيري مي دهد سامان؛
گر به نزديكي فرود آيد،
خانه هامان تنگ ؛
آرزومان كور...
ور بپرد دور؛
تا كجا ؟تا چند؟
آه!...كو بازوي پولادين و كو سرپنجه ايمان
هر دهاني اين خبر را بازگو مي كرد؛
چشمها، بي گفت وگويي، هر طرف را جست و جو مي كرد.
لشكر ايرانيان در اضطرابي سخت دردآور؛
دودو و سه سه به پچ پچ گرد يكديگر ؛
كودكان بر بام ،
دختران بنشسته بر روزن؛
مادران غمگين كنار در؛
-3-
كم كمك در اوج آمد پچ پچ خفته؛
خلق چون بحري بر آشفته ؛
بجوش آمد؛
خروشان شد ؛
به موج افتاد؛
برش بگرفت و مردي چون صدف،
از سينه بيرون داد.

"منم آرش!"
چنين آغاز كرد اين مرد با دشمن؛
منم آرش سپاهي مرد آزاده؛
به تنها تير تركش، آزمو ن تلختان را اينك آماده؛
كمانداري كمانگيرم؛
شهاب تيز رو ،تيرم ؛
مرا تير است آتش پر؛
مرا باد است فرمانبر؛
وليكن چاره امروز،زور پهلواني نيست.
رهايي با تن پولاد و نيروي جواني نيست."
پس آنگه سر به سوي آسمان بر كرد؛
به آهنگي دگر ،گفتار دگر كرد:
"درود ،اي واپسين صبح، اي سحر بدرود!
كه با آرش ترا اين آخرين ديدار خواهد بود.
به صبح راستين سوگند !
به پنهان آفتاب مهريار پاك بين سوگند!
كه آرش جان خود در تير خواهد كرد،
پس آنگه بي درنگي خواهدش افكند."
درنگ آورد و يك دم شد به لب خاموش
نفس در سينه ها بيتاب مي زد جوش؛
زمين خاموش بود و آسمان خاموش؛
تو گويي اين جهان را بود با گفتار آرش گوش.
به يال كوه ها لغزيد كم كم پنجه خورشيد
هزاران نيزه زرين به چشم آسمان پاشيد
نظر افكند آرش سوي شهر آرام
كودكان بر بام ؛
دختران بنشسته بر روزن؛
مادران غمگين كنار در؛
مرد ها در راه؛
دشمنان در سكوتي ريشخند آميز؛
راه وا كردند.
كودكان از بام ها او را صدا كردند.
مادران او را دعا كردند؛
پيرمردان چشم گرداندند.
-5-
آرش اما همچنان خاموش؛
از شكاف دامن البرز بالا رفت ؛
وز پي او
پرده ها ي اشك پي در پي فرود آمد.
***
شامگاهان ؛
راه جوياني كه مي جستند ،آرش را به روي قله ها ، پي گير؛
باز گرديدند؛
بي نشان از پيكر آرش؛
با كمان و تركشي بي تير .
آري ،آري ،جان خود در تير كرد آرش؛
كار صدها صدهزاران تيغه شمشير كرد آرش.
تير آرش را سواراني كه مي راندند بر جيحون؛
به ديگر نيمروزي از پي آن روز،
نشسته بر تناور ساق گردويي فرو ديدند ؛
و آنجا را از آن پس
مرز ايران توران بازناميدند.
***
آفتاب و ماه را در گذشت.
سالها بگذشت.
-6-
در تمام پهنه البرز؛
وين سراسر قله مغمو م و خاموشي كه مي بينيد ؛
وندرون دره هاي برف آلودي كه مي دانيد؛
رهگذر هايي كه شب در راه مي مانند؛
نام آرش را پياپي در دل كهسار مي خوانند؛
و نياز خويش مي خواهند.
با دهان سنگ هاي كوه ، آرش مي دهد پاسخ؛
مي كندشان از فراز و از نشيب جا ده ها ، آگاه ؛
مي دهد اميد ؛
مي نمايد راه
این شعر را با صدای شاعر بشنوید

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر