«صادق هدايت» به گردن همه نويسندگان اين مرز و بوم حق دارد و خواسته يا ناخواسته سايه اش بالاي سر همه نويسندگان است، به طوري که کم و بيش در آثار اکثر نويسندگان تصويري از عناصر و مايه هاي «هدايت» را مي توان ديد. به صد و پنجمين سالروز تولد پدر داستان نويسي مدرن ايران زمين نزديک مي شويم. کسي که ابعاد شهرت و آوازه نامش بحق در دنيا اگر از ايران بيشتر نباشد کمتر نيست. کشورهايي چون فرانسه، امريکا، لهستان، انگليس، کانادا، ترکيه و... درباره او و آثارش تحقيق کرده و کتب زيادي منتشر کرده اند؛ حال آنکه آثار بي مهري، پس از گذشته پنجاه و شش سال از مرگ وي، هنوز به انواع مختلف نسبت به او و همچنين محل زندگي اش ديده مي شود. مي دانيم که بسياري از آثار او را به صورت کپي به دست مي آوريم و حتي براي اقتباس از آثار وي براي نمايش چه به صورت اجراي صحنه يا اجراي راديويي با مشکل روبه رو مي شويم. براي علاقه مندان به فرهنگ و هنر و ادبيات هميشه محل اقتدار نويسنده و خلق شاهکارهاي هنري او جنبه يي خاص و استثنايي داشته است. با کمتر از چند دقيقه از جست وجو کردن نام نويسندگاني چون چخوف، همينگوي، بالزاک و... مي توان به تصاويري از منازل آنها که امروزه به موزه تبديل شده است، دست يافت. اما وقتي نام صادق هدايت را جست و جو مي کنيم؛ اگر بخت و اقبال يار باشد به تنها عکسي برمي خوريم از ديوار قديمي خانه يي که روي آن پسرشجاع و خرس قهوه يي و... کشيده اند، زنگي را مي بينيم که بلاتکليف از جاي خود دررفته و دري را خواهيم ديد که پس از گذشت زمان، خوراک موريانه ها شده و زير تازيانه سوز و سرما و برف و باران پوسيده است. به طور قطع کنجکاوي هر انسان بالغ و هوشمندي پس از ديدن اين عکس تحريک شده تا به دنبال دستاني برود که به ديواره ميراث ملي سيلي زده است؛ سيلي که قطعاً صورت عاشقانه هنر را سرخ کرده. خانه پدري صادق هدايت جدا از ارزش معنوي آن به عنوان محل سکونت پدر داستان نويسي، ارزش ديگري نيز دارد و آن معماري آن است. نشريه فرهنگي، هنري و اجتماعي رودکي در شماره بيستم خود نگاهي دارد به خانه پدري صادق هدايت که نويسنده آن نازلي سماک است. او در تحقيق خود آورده است؛ «اين بنا در کوران حوادث روزگار و اتفاقات اجتماعي و سياسي گذشته اين سرزمين دچار تغيير و تحولات و بي مهري هاي زيادي شده و در حالي که در ابتداي امر به عنوان يک عمارت مسکوني در يکي از بهترين مناطق آن دوره تهران بود، بعد از مدتي تغيير کاربري يافته و همين تغيير کاربري باعث تغييرات اساسي در بنا و محيط پيرامون آن شده است. اين تغييرات طوري بوده که کم کم چهره اصلي بنا و اصالت طرح و سبک معماري بنا و تناسب ظاهري بنا خدشه دار شده است.» «اين بنا با معماري کاملاً درون گرا و با سبک تلفيق (تلفيق معماري سنتي و معماري اروپايي آن زمان) که سبک رايج آن دوره در بناهاي اشراف و بزرگان بوده، ساخته شده است.» «پلان ساختمان به صورت درون گرا، ايراني و کاملاً متقارن است، اگرچه در آن نوآوري هايي مثل دالان ارتباطي زيربنا صورت گرفته است. پله دوطرفه ورودي به طبقه همکف در بخش شمالي، روي محور وسط ساختمان (که از ميان حوض وسط حياط و دالان ارتباطي نيز مي گذرد) قرار دارد و به يک پاگرد ختم مي شود. ارتباط با کليه اتاق ها در اين طبقه از طريق اين پله و پاگرد ميسر است که پله دوطرفه آن ايده يي کاملاً فرنگي است. در بخش شرقي و غربي نيز راه پله هايي متقارن که به ايواني ختم مي شوند، اتاق هاي طبقه همکف را در بخش جنوبي بنا به حياط اين بخش متصل مي سازند. نظام گردشي در بنا کاملاً سنتي و همه اتاق هاي آن به هم راه دارند که ايده يي کاملاً سنتي است. تزئينات غاين بناف در قسمت نما منحصر است به اجراي روزانه موشي هاي زيرشيرواني و کاشي کاري از اره ها با نقوش فرشته، ساختمان، سربازاني با لباس قجري و طرح هايي از گل و گياه و سقف ايوان ها نيز به صورت قاب هاي گره چيني شده و چوبي است که نظير اين نقوش را مي توان روي در ورودي اصلي (اوليه) بنا ديد. پنجره هاي زيرزمين در حياط شمالي سابقاً به صورت شباک (نظير اين شباک ها را در خانه امام جمعه و شمس العماره و“ مي توان ديد) بوده است.» براي ديدن اين بنا به خيابان کوشک (شهيد تقوي فعلي)، جنب بوستان اميراعلم مي روم. نقش و نگار پسرشجاع و خرس قهوه يي را از نزديک نگاه مي کنم و چند لحظه به فکر فرو مي روم که سربازي که براي نگهباني در سفارت کنار منزل پدري هدايت ايستاده با تعجب نزديک من مي شود و مي پرسد؛ «خانم اينجا خونه کيه که هي همه ميان نگاهش مي کنن؟، مگه اينجا کجاست؟»“ درهاي اصلي بسته است، وارد بيمارستان مي شوم و پس از نامه نگاري هاي مربوطه به سمت ديوار خانه هدايت مي روم. دري کنده شده و براي ورود به خانه بايد از ميان زباله و سيمان و گل و لاي از روي چوب رد شوي و از آن در متجاوز تعبيه شده روي ديوار بگذري و به حياط بروي. حياط پر از نردبان و رنگ و آشغال است. تاب، سرسره و الاکلنگ هاي رنگ و رورفته حياط خانه يي که پلاک ميراث فرهنگي گرفته را اشغال کرده است، روي درهاي قديمي پوستر تبليغاتي ديده مي شود و ستون ها رنگ شده است. داخل يکي دو اتاق بناها مشغول ساختن حمام و دستشويي هستند و کاشي کاري مي کنند، رنگ ديوارها ريخته شده و توي اتاق ها ميز مطالعه گذاشته اند. مرد جواني در يکي از اتاق هاي قديمي کوچک خانه با لباس پرستاري مشغول کار با کامپيوتر بود و چند نفر هم داخل به اصطلاح کتابخانه مشغول خواندن کتاب بودند. تنها قسمتي که مورد کم لطفي قرار نگرفته سقف اتاق ها بود، مسوول کتابخانه در پاسخ به سوالاتي که از ايشان شد، گفت؛ «... ما خودمان در اينجا دچار مشکلاتي هستيم، مثلاً به سايت و سالن ها تسلط نداريم، بيمارستان هم به ما دستور داده که نه حق داريم ديواري از خانه را برداريم، نه ميخي به ديوار بزنيم، چون شايد ميراث سري زد و ايراد گرفت... اينجا امکانات کافي هم نداريم نه سرماي کافي در تابستان داريم و نه گرما در زمستان؛ مشکل آب هم بوده، مثلاً گاهي ليوان ها را دم حوض مي شوييم... اين ساختمان اصلاً استانداردهاي يک کتابخانه را ندارد و خود ما هم مشکل داريم و راحت نيستيم... الان پايين غزيرزمينف را پاويون پزشک ها کرده اند؛ قسمت ديگر واحد توسعه شده است... ببينيد گاهي مردم عادي که به صادق هدايت علاقه دارند، مي آيند گل و کارت براي او از بالاي ديوار مي اندازند... دانشجويان ميراث مي آيند هي سانت مي زنند، متر مي کنند و مي گويند نبايد بگذاريم اين بنا تخريب شود، مي روند و ديگر پيدايشان نمي شود... ما خودمان از اينترنت شجره نامه هدايت را گرفته ايم. گذاشتيم که هر کس که آمد بخواند، چون اکثر کساني که اينجا مي آيند براي مطالعه افسوس مي خورند که چرا اينجا موزه نشده و دوست دارند اطلاعاتي از هدايت به دست بياورند که ما هم در حد توان مان پاسخ مي دهيم... من خودم به شخصه صادق هدايت را از کودکي دوست داشتم و از اينکه بازي زمانه من را به اين محل کشاند خوشحالم، اما واقعاً اميدوارم اينجا موزه بشود تا وسايل و آثار او را همين جا بگذارند... ما شنيده بوديم که برادرزاده هدايت و اقوام ايشان پيگيري مي کنند که اينجا را موزه کنند اما کو؟ ما در اين شش، هفت سال که چيزي نديديم،» از او مي پرسم که اين رنگ آبي که هيچ تناسبي با بنا ندارد با اجازه چه کسي به ديوارها زده شده است؟ و او پاسخ مي دهد؛ «اين رنگ رو ما زديم وگرنه از بين مي رفت. ببينيد براي سايت کامپيوتري يک کتابخانه خيلي زشت است که ديوارها طبله کرده و رنگ ريخته باشد. البته هيچ کس هم براي مرمت و بازسازي نيامده که رسيدگي کند يا بگويد چه کار کنيم، چه نکنيم... نگاه کنيد يکي از همين درهاي اينجا را موريانه آنقدر خورد که در داشت از بين مي رفت، ما خودمان به شخصه آمديم نفت ريختيم که در از بين نرود... من نمي دانم ميراث وقتي چنين جايي دارد، براي چي رسيدگي نمي کند،» پس از شنيدن اين صحبت ها براي برطرف شدن ابهامات و سوالاتي که برايم پيش آمد به سراغ جهانگير هدايت رفتم. جهانگير هدايت برادرزاده صادق هدايت است که درباره عمويش تحقيق و پژوهش بسيار کرده و حافظ بسياري از يادها و يادگاري هاي او است. وي درباره منزل پدري صادق هدايت و سرنوشت عجيبش اين طور مي گويد؛ «اين خانه سرنوشت اعجاب آميزي داشته و دارد؛ اين خانه توسط پدربزرگ صادق هدايت - نيرالملک که وزير علوم و آدمي شناخته شده بود - ساخته مي شود و بعد از فوت نيرالملک اين باغ که داراي چند خانه بوده به پسرانش مي رسد و بين آنها تقسيم مي شود و اين خانه به اعتضاد الملک هدايت - پدر صادق هدايت - مي رسد. ايشان تا سال 1323 در اين خانه سکني مي گزيند. صادق هدايت تمام ايام نوجواني و جواني خود را در اين خانه زندگي مي کرد. در سال 1323 مرحوم اعتضاد الملک اين خانه را مي فروشد و به خيابان (سميه کنوني) مي روند. ما نمي دانيم چه اتفاقي براي خريدار اين خانه افتاد. فوت کرد؟ وارثي داشت، نداشت؟ ما اطلاع دقيقي نداريم اما خانه همين طور ماند و خراب شد. در سال 1354 اين خانه توسط دولت وقت براي بازسازي و تعميرات خريداري مي شود تا به يک مرکز ادبي تبديل شود. در ضمن اين کار با وراث هدايت (دو برادر و سه خواهرش) نامه نگاري مي شود، به اين مضمون که لطفاً هر چه از صادق هدايت دست شماست به ما بدهيد، چون مي خواهيم اينجا را به موزه تبديل کنيم. آنها هم مي دهند فقط من آنچه پيشم بود، ندادم و به عقيده خودم بهترين کار را کردم. لوازم را دادند، خانه تعمير شد ولي... آن وسايل هم همين طور دست به دست گشت و در نهايت به موزه رضا عباسي داده شد. موزه رضا عباسي هم همه اين وسايل را در زيرزمين انبار کرد که يک مقداري از آنها به اين دليل از بين رفته، باقي اش هم در حال نابودي است که صورت همه اش را داريم. بيمارستان دکتر غاميراعلمف ديد که خانه يي با وضعيت بلاتکليف در همسايگي اش هست، آمد و با وزارت علوم صحبت کرد و در نهايت خانه را متصرف شد، آنها هم موافقت کردند و خانه تبديل شد به مهدکودک فرزندان کارکنان بيمارستان و اسمش را هم مهدکودک صادقيه گذاشتند. چند سال بعد سروصدا بلند شد که آقا صحيح نيست در تمام دنيا خانه بزرگان شان را به موزه تبديل مي کنند تا مردم از آن استفاده بکنند و...؛ اين مهدکودک بسيار زننده بود. قسمت بيرون خانه را برداشتند پسرشجاع و خرس قهوه يي و خرگوش و... کشيدند و توي حياط تاب گذاشتند و ستون هاي قديمي را رنگ زدند و کاري کردند که محيط بچه پسند باشد. البته در اين فاصله هم ميراث فرهنگي آمد به اين خانه يک پلاک ملي داد. با اين پلاک ديگر کسي نمي توانست به خانه آسيب بزند. يعني اين خانه متعلق به مردم شد و جزء اموال عمومي مملکت مثل تخت جمشيد مثل کاخ گلستان شد اما باز هم بيمارستان غاميراعلمف به اين مساله توجه نکرد و به تصرف خودش در اين خانه ادامه داد. بدين معني که ديواري را خراب کرد و يک در باز کرد براي ورود از بيمارستان به اين خانه و بعد به بهانه يي که خانه را مي خواهد کتابخانه کند، شروع کرد به دستکاري کردن خانه در صورتي که طبق قانون، وقتي خانه يي جزء ميراث ملي درآمد ديگر کسي نمي تواند به آن آسيب بزند مگر با نظارت ميراث فرهنگي.» - به من گفتند بيمارستان خودش به سليقه خودش ديوارها را رنگ مي کند و هر کار که لازم باشد انجام مي دهد، آيا اين وظيفه ميراث نيست که کارشناس بفرستد براي مرمت و ترميم در و ديوارها. هر رنگي را که نبايد بردارند به در و ديوار خانه بزنند يا پوستر بچسبانند و به سليقه خود رفتار کنند؟ بله به شرطي که بيمارستان خانه را به ميراث تحويل دهد. - يعني مي خواهيد بگوييد زور بيمارستان بيشتر از ميراث و مردم است؟ صددرصد. بيمارستان خانه يکي از معروف ترين و معتبرترين نويسندگان معاصر ايران را - حال هر کس مي خواهد خوشش بيايد هر کس مي خواهد خوشش نيايد - آمده تبديل کرده به جايي که اصلاً مصرف فرهنگي ندارد. علاوه بر اين درش را رو به همه بستند و خانه را تبديل کردند به حياط خلوت بيمارستان اينها نه سند دارند نه مدرک و قسمتي از آنجا را تبديل کردند به استراحتگاه آقايان پزشک. -چرا موزه رضا عباسي اين وسايلي که از هدايت دارد مثل باقي چيزها در معرض تماشا نمي گذارد؟ چرا ندارد، دوست ندارد هدايت مطرح شود. -شخص شما به صورت مستقيم همه اين مسائل را پيگيري کرده ايد؟ بنده نه تنها صحبت کردم بلکه مکاتبه هم دارم. نامه نوشتم هم به دانشکده پزشکي هم به بيمارستان غاميراعلمف، منتها جواب نامه را نمي دهند. تمام اين نامه ها بي پاسخ مانده است. |
ماسکوت ( La Mascotte )
موسیو ایزاک صاحب « ماسکوت » پیرمردی ارمنی یا یهودی بوده ، اهل فرانسه.
در حدود سال های ۱۳۱۵ و ۱۳۱۶ گویا برای اداره نمودن هتل رامسر یا یکی دیگر از هتل های پهلوی استخدام شده و به ایران آمده بوده است.
در سال های پس از شهریور از کار هتل داری دست کشیده و به تهران آمده و در خیابان فردوسی زیر خیابان کوشک کنونی مغازه ای اجاره کرده بوده است.
بالای این مغازه ، دو سه تا بالاخانه بود که خودش و خواهرش و خواهرزاده ی یتیمش زندگی می کرده اند.نام خواهرزاده ی موسیو ایزاک « ککو » بوده که دست راستش از مچ فلج و خم بوده است.
صورتی ذوزنقه ای داشته و پای راستش هم می لنگیده است.موهایی وز کرده به صورت بیش از سی ساله اش حالتی منحصر به فرد می داده است که آسان از یاد نرود.
ایزاک نام کافه اش را « ماسکوت » گذاشته بوده اما نامی روی تابلو یا شیشه ی مغازه نوشته نشده بوده است.یعنی مغازه اصلن تابلویی نداشته و گویا نام « ماسکوت » را خود ایزاک بر سر زبان ها انداخته بوده است.
« ماسکوت » یک پیش خوان کوچک داشته ، با چهار ، پنج تا میز و صندلی در فضایی به مساحت بیست متر مربع.محیط ماسکوت بی شباهت به دکه های فقیرانه ی سی سال پیش تر پاریس داشته است.
دکه ی موسیو ایزاک دم غروب باز می شده و تا پاسی از شب گذشته باز بوده است.روزها خواهر و خواهر زاده اش خوراک شب مشتریان را فراهم می نموده اند.
غذای ماسکوت همگی بدون گوشت و پاکیزه بوده و با ظرافت خاصی درست می شده است.غذاهایش عبارت بوده از : خیار ، گوجه فرنگی ، عدس و لوبیا ی پخته ، تخم مرغ آب پز ، کلم پیچ خرد کرده ، کاهو ، اسفناج پخته ، ترب ، تربچه ، سبزی خام و ...........
موسیو ایزاک یک پریموس نیز داشته که اگر مثلن کسی نیمرو می خواسته برایش درست کند.
صادق هدایت دم غروب از کافه ی فردوسی به سوی ماسکوت راه افتاده و اغلب کسانی که بر سر میز او در کافه ی فردوسی بوده اند ، به دنبال او راه می افتاده اند و به ماسکوت می رفته اند.
مشتری های ماسکوت از طبقه ی خاصی بوده اند ، زیرا غذای ماسکوت باب دندان مردم معمول کافه رو نبوده است. می توان گفت که مشتریان این کافه دوستان و آشنایان نزدیک هدایت بوده اند.
از جمله ی افرادی که به ماسکوت می رفته اند ، می توان به پروفسور محسن هشترودی ، ذبیح بهروز ، دکتر پرویز ناتل خانلری ، پرویز داریوش ، داریوش سیاسی ، حسن قائمیان ، دکتر روح بخش ، فریدون فروردین ، هوشنگ فروردین ، مهدی آزرمی ، اکبر مشکین ، شهید نورایی ، صادق چوبک و انجوی شیرازی و ................. اشاره نمود.
البته برخی از کسانی که نام برده شده اند ، شاید بیش از یکی دو سه بار به ماسکوت نرفته باشند ولی بقیه تقریبن هر شب در ماسکوت بودند.
صادق هدایت پس از مصرف غذای اندک و کمی مشروب در ماسکوت ، گاهی با « دکتر هالو ( روح بخش ) » و گاهی با دیگری به بازی تخته نرد می پرداخته است.یکی از شیرین ترین اوقات محضر هدایت هنگامی بوده که او در ماسکوت با دکتر هالو یا کس دیگری از حواریون خود که جرات کرده بود تا با صادق خان تخته بازی کند ، به بازی نرد می پرداخته است.
شوخی های فی البداهه ی هدایت پشت سر هم از دهان بیرون می پریده است:
« این دیگه خیر خونه شد » ، « کبود و سیاهت می کنم » ، « کاری به سرت بیارم که صدای یاقدوست به فلک برسد » ، « یک دو با یک » ، « این دیگه خیر خونه است » ، ............
این ها هنگامی بوده که طاس خوب آمده بود اما اگر طاس بد می نشست ، دشنام و متلک را حواله می نمود :
« ریدمون شد » ، « نصیب نشه ! » ، « خاک بر سر ! » ، « گندش در اومد » ، « افتضاح ! » ، « Merde » ، ...............
باری تنها تفریح هدایت در ماسکوت همین تخته نرد بوده است.
هر چند هدایت گاهی هم در ماسکوت به بازی شطرنج می پرداخته اما هنگام بازی شطرنج هیچ گونه شوخی و مزاح نمی کرده و آرام و اندیشمند بوده است.
گویا هدایت ترحمی خاص به آن دختر فلج ماسکوت داشته و یک مجسمه ی سرامیک به او هدیه داده بوده که همواره در دید مشتریان بوده است.
کافه رستوران هتل نادری
شاید تنها پاتوق صادق هدایت که کماکان برپا ست و صادق هدایت اغلب - به ویژه در تابستان - شام خود را در آن جا می خورده است ، کافه رستوران هتل نادری است.
باغچه ی این کافه مانند اکنون درخت و گل وگیاه و حوض ذاشته است.
صادق هدایت هنگام شام میزی را برمی گزید و فارغ از موزیک کافه که گویا آن را چرند می دانسته ، با چند تن که گرد میز او بوده اند ، شام می خورده است.
قرار جمع بر این بوده که هرکس - جدا از این که چای و قهوه و شیر کاکائو بخورد و یا شام - دنگ و پول خود را بپردازد تا کسی بر دیگری تحمیل نشود.هدایت و دوستانش حدود ساعت ده تا یازده شب از آن جا بیرون می آمده و از یکدیگر جدا می شده اند.
به طور معمول شام هدایت شامل یک تخم مرغ آب پز یا دو خیار ، یک یا دو گوجه فرنگی ، کمی سبزی خوردن و تربچه و پیازچه و کمی مشروب بوده است.
دوستانش هر یک غذای خود را سفارش می داده اند.
از جمله کسانی که در این کافه گرد هدایت می آمده اند ، می توان به شهید نورایی ، خانلری ، بقایی ، رحمت اللهی ، دکتر روح بخش ، پرویز داریوش ، حسن قائمیان ، عماد سالک و ............... اشاره نمود.
کافه رستوران باغ شمیران
این کافه که بالاتر از چهارراه استانبول بوده ، گذشته از شیرینی فروشی دارای باغچه ای بوده است.
بر زمینش خاک رس ریخته و در میان آن ، درختان بید و افرا با گل های لاله عباسی ، پیچک و نیلوفر کاشته بوده اند.
فضایی بوده که حدود صد تا صندلی را در خود جای می داده است.
میز و صندلی ها را لا به لای درخت ها می گذاشته اند و ارکستر و گاهی مطرب های روحوضی می آورده اند.
این کافه به طور معمول پاتوق لات های پول دار بوده است اما هر از چند گاهی که صادق هدایت به آن جا می رفته سر میزی می نشسته که به کلی از آن دور و نیز پشت به ارکستر و مطرب باشد.
هدایت معمولن آخر شب های تابستان تا اویل پاییز به این کافه می رفته و اغلب چیز زیادی آن جا به جز یک خیار و گوجه فرنگی با یک استکان ودکا نمی خورده است.
کافه رستوران پرنده ی آبی
این کافه رستوران در نبش میدان فردوسی بوده است که اکنون به جای بخشی از آن " داروخانه ی ورامین " و به جای بخش دیگری از آن ، مغازه ی " اوری " قرار دارد.
" پرنده ی آبی " ، کافه رستورانی محقر ، بدون هیچ زینت و زیور و منظره ی چشمگیری بوده که پاتوق دکتر روح بخش بوده است.غذاهای این رستوران چندان گران نبوده و بیشتر مشتریان آن را شماری ارمنی و تعدادی مسلمان تشکیل می داده اند.
صادق هدایت در پاییز و زمستان که گه گاه به " پرنده ی آبی " می رفته است ، در آن جا تخته نرد هم بازی می کرده است.
کافه رستوران کنتی نانتال
در ماه های تابستان این کافه - که بعدها به " شمشاد " تغییر نام داد - پاتوق سر شب هدایت بوده است.
این کافه درست رو به روی کافه قنادی فردوسی بوده و باغچه ای بزرگ با چفته های مو داشته است که میز و صندلی ها زیر این چفته های مو بوده است.
چند درخت نارون بزرگ و چند درخت سپیدار و تبریزی نیز داشته و روی هم رفته جای دلنشین و با صفایی بوده است.موزیک و ارکستر فرنگی داشته و در حدود سه چهار هزار نفر را در خود جای می داده است.
این کافه رستوران در تابستان شلوغ می شده است.
در همین مکان بوده که صادق چوبک و حسن قائمیان نوشته ها و ترجمه های خودشان را " از لحاظ " هدایت می گذرانده اند و به بحث های ادبی پرداخته و از کتاب هایی که تازه خوانده بودند ، سخن بر زبان می آورده اند.
کافه ی فردوسی
صادق هدایت کافه ی فردوسی را از حدود سال های ۱۳۲۲ به بعد پاتوق خود کرد.
این کافه در خیابان استانبول بوده و صاحب آن پیرمردی ارمنی مشهور به « سبیل » بود.وی مردی کاتولیک و بی فرزند بوده و مایه ی شهرتش به دلیل داشتن سبیل های بسیار درشت و بزرگ .
این کافه از کافه های خوب و به روز زمانه ی خود بوده است.
میزهای چهارگوش با رویه ی سیمان موزاییک و با پوششی شیشه ای بر آن داشته است.
این کافه پس از آن که هدایت آن را پاتوق خود کرد ، بسیار گرفت.
هدایت به گونه ی معمول هر روز عصر ( و در سال های آخر ، هر روز صبح و عصر ) به کافه فردوسی می رفته و پس از خوردن شیر قهوه به خواندن روزنامه ها و مجلات فرنگی ( گهگاه فارسی ) و کتاب می پرداخته است.
ساعت ورودش به کافه در حدود ده و نیم صبح بوده و معمولن دو ساعتی در آن جا می مانده است.
به طور معمول هدایت روزها در جمع کسانی که بر سر میز او می آمده اند ، کم تر حرف جدی می زده و اگر کسی هم موضوعی جدی پیش می کشیده ، هدایت اغلب او را سفت و سخت دست می انداخته و شوخی های بی درنگ ( فی البداهه ) و آنی ساخته ی خود را به او می انداخته است.
اما شیوه ی رفتار هدایت در شب ها درست بر خلاف این بوده و او پس از خوردن خوراک گیاهی و شاید تخم مرغ ، با کمی ودکا ، به بحث جدی می پرداخته است.
کافه ی فردوسی در سال های پس از ۱۳۲۲ مرکز گرد آمدن دسته های گوناگون روشنفکری و سیاسی بوده است.
نیشخند ها و متلک های و نغز گفته های پر معنای نویسنده ی بوف کور - که دیگر برای خود جایگاهی شناخته شده ، دست کم نزد خواص پیدا کرده بود - همگان را گرد میز او می آورد.او گاه به بحث درباره یکتاب یا نوشته ای که خوانده بود ، می پرداخت اما هرگز وارد بحث های سیاسی نمی شد و این گونه بازی ها را مسخره و پوچ و بی حاصل می انگاشت.او در آن سال ها از اصلاح واقعی اجتماع عقب مانده و پر نیرنگ و دروغ پیرامون خودش نا امید شده بود.
کافه ی فردوسی در زندگی روشنفکری و اجتماعی صادق هدایت و تاریخ روشنفکری ایران زمین جایگاهی ویژه و ماندگار دارد که هنوز آن چنان که باید و شاید از سوی تاریخ نویسان « تاریخ روشنفکری معاصر ایرانیان » مورد ارزیابی و پژوهش قرار نگرفته است.
کافه رستوران ژاله ( رز نوار )
این کافه نخست " رز نوار " نام داشته و اسحق افندی از اهالی ترابوزان ترکیه آن را اداره می کرده است.
مکان آن در خیابان لاله زار نو ، بالاتر از سینمای متروپل بوده است.
کافه رستوران ژاله ، نخستین پاتوق هدایت س از شهریور ۱۳۲۰ بوده است.
روزها فقط کافه اش با چای و قهوه و شیرینی باز و دایر بوده است.شب ها نیز رستوران کافه که از چند دهنه مغازه با یک باغچه ی کوچک در شت مغازه ها - به عنوان نشیمن تابستانی مشتری های رستوران - برقرار بوده است.
هدایت گاهی پیش از ظهر بین ساعت ده تا دوازده به آن جا می رفته اما بیشتر بعدازظهر ها در کافه می نشسته که ساعت آن هم بر حسب فصل متفاوت بوده است :
در بهار و تابستان ، از ساعت پنج تا هفت و نیم
و در پاییز و زمستان ، از ساعت چهار تا شش.
از دوستان گرد هدایت در این کافه می توان به پرویز ناتل خانلری ، صادق چوبک ، عبدالحسین بیات ، انجوی شیرازی و .... اشاره نمود.
نوشتن پیرامون پاتوق های صادق هدایت ادامه دارد .......
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر